✴️ part:35 ✴️

531 116 33
                                    


ووت و نظر و فالو و معرفی به فیک خوانان و...یادتون نره😂❤️✋🏻

              **************************

یادش نمیومد چند ساعت شده بود که با بکهیون حرف نزده بود، اما همین مدت کوتاه هم بهش حس مرگ داده بود و حس می‌کرد همه چیزِ زندگیش رو از دست داده.

زندگیش رو باخته و دیگه قرار نیست نوری به زندگیش برگرده.

نفس کلافه‌ای کشید و با حرص ویلچرش رو از تراس خارج کرد و سمت دَرِ مشترکِ بین دو اتاق رفت.

حرف‌هایی که به بکهیون زده بود از سر ناراحتیش بود و حالا که بهشون فکر می‌کرد متعجب می‌شد که چطور تونسته بود اون چیزها رو بهش بگه.

بکهیونش حق داشت...

اون کوچولو هر چی هم که بهش می‌گفت حق داشت و نباید بهش حرفی می‌زد.

بکهیون نفسش بود...

زندگیش بود و حالا که چند ساعتی ندیده بودش متوجه شد که بدون بکهیون دنیاش دوباره سیاه می‌شه و تواناییش رو نداره.

دنیای بدون بکهیون براش با مُردن برابر بود.

اصلا زنده بودنش وقتی بکهیونش رو نداشت چه فایده‌ای داشت؟!

مگه نه اینکه از اول هم فقط و فقط بخاطر بکهیون بود که از اون سیاه چاله نجات پیدا کرده بود؟!

حالا می‌خواست بدون اون چیکار کنه؟!

بدون نفسش، امیدش، زندگیش؟!

خودش رو جلوی در رسوند و بدون تردید دستگیره ی در رو پایین کشید و با قفل بودنش، ناامید نفسِ عصبی بیرون داد.

_بکهیون...عشقم...نمی‌خوای در رو باز کنی؟!...من نمیتونم...این تنبیهت زیادیه...بک...بک من نمیتونم نفس بکشم...بک...توروخدا باز کن...مگه نمی‌خواستی بهم نشون بدی که بدون تو هیچیم؟! من فهمیدم...من اشتباه کردم بک...توروخدا باز کن ببینمت...نفسم بالا نمیاد بک...

+...

_بکهیونم...

بالاخره بغضش پیروز شد و با زاری نالید.

سرش رو به در تکیه داد و شروع کرد به گریه کردن.

ناله‌هاش عذاب آور بود و بکهیونه اونطرف در رو داشت دیوونه می‌کرد.

بکهیون با سرعت به در نزدیک شد و تا خواست در رو باز کنه پشیمون شد.

بالاخره که چی؟!

باید این رابطه یه جا تموم می‌شد یا نه؟

بکهیون امروز خیلی بهش فکر کرده بود.

به اینکه آیا بعد از تموم شدن تمام این روزها اون دو می‌تونن راحت کنار هم زندگی کنن؟!

هنوز هیچی نشده بود با حرف‌های زهر دار، همدیگه رو نشونه می‌گرفتن و به هم نیش و کنایه می‌زدن و مهم تر از همه...

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now