✴️ part:3 ✴️

850 242 87
                                    

ووت یادتون نره ♥️♥️
و معرفی به دوستان
و فالو😂👏

**************************

_حالا بریم برای غذا ؟!

آقای پارک رو به بکهیون پرسید .

بکهیونم با همون درگیری ذهنی که داشت آروم سر تکون داد و همه ماشین رو ترک کردن .

تو تمام طول مسیر دست بکیان رو محکم نگه داشت و نمیذاشت از کنارش جم بخوره .

حرف آخر پیرمرد از نظرش عجیب بود و حالا داشت به این فکر میکرد که اصلا چرا گذاشت تا اینجا پیش بره و با یه غریبه این وقت روز اینجا باشن ؟!

خودش مهم نبود اما بکیان خیلی مهم بود .

نفس عمیقی کشید و وقتی وارد رستوران بزرگ شدن و توسط دو دختر با لباس های سنتی چینی قرمز رنگ تا یکی از میز ها راهنمایی شدن ، خوب به حرکات پیرمرد و دستیارش توجه کرد .

این رستوران بشدت آشنا بود و به طرز غریبی یادش نمیومد چرا آشناس !!

پیش خدمت ها کاملا با پیرمرد آشنا بودن و با روی باز باهاش رفتار میکردن ، این باعث شده بود کمی آروم بشه .

به هرحال اگه قرار بود بیارتشون تا بدزدتشون و اعضای بدنشون رو تیکه تیکه کنه و بفروشه نمیاوردشون جایی که انقدر شلوغ باشه و همه هم بشناسنش !!!

با این افکار به خودش قوت قلب داد و همراه با بقیه روی صندلی های دور میز بزرگ نشستن .

آقای پارک با لبخند حرکاتشون رو زیر نظر داشت ، ذوق توی چشم هاش بکهیون رو میترسوند .

_میخواین من براتون سفارش بدم ؟

+نه ممنون

بکهیون با استرس گفت و عصبی دست دراز کرد و منوی روی میز رو گرفت .

_چینی بلدی ؟!

چند ثانیه نشده بود که با اخم به منو خیره بود که آقای پارک گفت .

+کامل نه ، جسته گریخته ، از رو فیلم و اینا...خودمم علاقه دارم...با غذاهاشونم آشنام

بکهیون که انگار بهش برخورده باشه گفت و رفته رفته صداش تحلیل رفت .

از اینکه دیگران فکر میکردن بخاطر موقعیت خانوادگی و محل زندگیش یه ابلهِ واقعا حرصی میشد .

اینکه بقیه فکر کنن ازش سَر تَر هستن !!!

با رسیدن گارسون همچنان سکوت کرده بود و غرق فکر بود که با صدای پیرمرد به خودش اومد .

_مهمون منین...هر چی دوست داری سفارش بده

با حرفش انگار بیشتر حرصی شد .

سریع یه چیزی برای جفتشون سفارش داد و با اخمی که از روی پیشونیش پاک نمیشد منو رو دست گارسون داد و دست به سینه شد .

✴️wake up and save me✴️[کامل شده]Where stories live. Discover now