خیلی دلم برای پدر و مادرم تنگ شده، اینکه هشت سال ازشون دور باشی و نتونی ببینیشون خیلی سخته و اینکه نتونی ابراز دلتنگی کنی از اون سختتره
+هی جونگکوک اصلا فهمیدی چی گفتم
با صدای تنها رفیقم، هوسوک از فکر اومدم بیرون
_نه
+آه، بله دیگه همیشه همینه آقای جونگکوک بزرگ، هیچوقت بروی خودت نیار باشه؟
_هوسوک بسه بابا، چقد حرف میزنی حالا بگو چی میگفتی
+میگم بعد هشت سال داری برمیگردی کره چه حسی داری
_احساس خاصی ندارم چه اینجا باشه چه اونجا یکیه.
چرا خیلیم فرق داره من بعد هشت سال دارم برمیگردم پیش عزیزترینام پیش مادر وپدرم،پیش برادر و خاهرم خب دیدار چهره به چهره با دیدار تصویری خیلی فرق داره
اونا همیشه ازمن میترسیدن با اینکه همیشه دیدارمون ویدیویی بود.
+باش تو راس میگی ولی وایسا منم یه خبر بهت بدم
کاملا بی تفاوت بهش نگاه کردم
+قراره منم بیام
_چی؟ مگه تو قرار نبود یکی از شرکتهای اینجا رو مدیریت کنی
+خب من با بابام حرف زدم و گفتم که دوس دارم برگردم کره واونم موافقت کرد و پیشنهاد خوبی داد که مطمعنن توام خوشت میاد
_بگو !!
+ایشش... اون شرکتی که قرار بود تو مدیریت کنی سی درصد سهامش مال بابای منه مگه نه؟ خب منم میخام بعنوان سهام دار و یکی از مدیران بیام پیش تو
_عه، یعنی باید اونجام تحملت کنم
در واقع خیلی دوست دارم بیاد چون اون تنها کسیه که من بهش اعتماد دارم البته بعلاوه پدربزرگم...
+جونگکوک میشه حداقل وانمود کنی خوشحال شدی؟
من همینم یه آدم سرد و خشک!
البته قبلا اینطوری نبودم ولی از موقعی که فهمیدم یه الفام و باید بیام پاریس و از خانوادم دور بشم اونم موقعی که کلا 18 سال داشتم خب هرکسی رو عوض میکنه
+بهرحال هفته دیگه پرواز داریم میدونی دیگه نه
_آره، باید با پدربزرگ خدافظی کنم
+وای نمیدونی چقدر ازینکه امروز فارق التحصیل شدم خوشحالم
_هممم، منم
با قیافه خر خودتی منو نگاه کرد
+جونگکوک چون یه تروالفای فاکیی دلیل نمیشه همیشه خشک باشی یکم بخند بخدا خیلی بهت میاد در ضمن...
(تروالفا ها از آلفا های معمولی خیلی هیکلی تر وباهوش تر و قدرتمند ترند برای همین بیشتر افراد ازشون میترسن و آلفا های دیگه رو رهبری میکنن)
_هوسوک بریم حوصله ندارم
+داشتم حرف میزدم ولی بریم منم حوصله ندارم
هر کدوم سمت ماشین هامون رفتیم به طرف خونه راه افتادم از ته دلم خوشحال بودم که قراره خانوادم رو بعد هشت سال ببینم ولی من یاد گرفته بودم که احساساتم رو بروز ندم چون یه ترو الفای لعنتیم و نباید نقطه ضعفی داشته باشم
وارد عمارت شدم و پدربزرگم دیدم که روی مبل نشسته بود شاید کمی فقط کمی آروم شدم چون اون تنها حامی من بود اون بود که باعث شد من اینی که هستم بشم
+سلام پدربزرگ
لبخند جذابی بهم زد
_سلام جونگکوک حالت چطوره
+خوبم پدر بزرگ شنیدم که هوسوک هم قراره با من بیاد
_اوه شما دوستای خوبی هستین خب این فکر من بود که پدرش گفتم و اونم استقبال کرد
فهمیدم محکمی گفتمو به طرف اتاقم رفتم تا وسایلمو جمع کنم بهرحال وسایل زیادی باید با خودم ببرم...
{یک هفته بعد_فرودگاه مرکزی سئول}
بلاخره بعد کلی غرغر کردن هوسوک به فرودگاه رسیدیم، نفس عمیقی کشیدم و هوای کره رو تو ریه هام فرستادم، چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود چقدر بوی خونه میداد...
_هی غول دیک هد میشنوی چی میگم؟
به طرفش برگشتم و با کمال بیخیالی و خونسردی جوابشو دادم
+نه
با حرص منو نگاه کرد و بعدش یه نفس عمیق کشید
_میگم بیا بریم راننده منتظره!
بدون حرف به سمتی که اشاره میکرد راه افتادم که بعد لحظه ای فهمیدم داره با حرص دنبالم میاد
سوار مازراتی سیاه رنگی شدم که هوسوکم بعد من سوار شد با کمی نگرانی داشت منو نگاه میکرد که به سمتش برگشتم و منتظر نگاش کردم
_اول میری ببینیشون؟
+نه!! میخام برم خونه خودم
_باشه
بقیه راه تو سکوت گذشت
+جلوی یه سوپرمارکت نگه دار
اینو به راننده گفتم که با گفتن چشمی جوابمو داد
_میخای چی بخری؟
+به تو چه!
خیلی حرص دادنش به آدم لذت میده، نزدیک بود از سرش دود بزنه بیرون کم مونده بود بهم حمله کنه که ماشین جلوی یه مارکت توقف کرد و من سریع ازش بیرون پریدم و داخل شدم
بدون حرفی به سمت یخچال رفتم و بازش کردم هرچی دنبالش گشتم نبود، چشمم بهش افتاد فقط یدونه مونده بودم، با ذوق پنهونی دستمو دراز کردم تا بگیرمش که دستی زودتر از من گرفتش سریع به چهره اون دزد نگاه کردم، اون واقعا زیبا بود شبیه فرشته ها بود ولی با پوزخندی به شیرموزم نگاه میکرد
+اول من دیدمش پسش بده
با لحن تندی بهش گفتم که با لحن بی خیالی جوابمو داد
_اول من گرفتمش پس مال منه
دستمو دراز کردمو پاکتو گرفتم ولی اون محکم چسبیده بودش و ولشم نمیکرد
+ولش کن
_این مال منه
+نخیرم مال منه
_من گرفتمش
+من دیدمش
فشار دستامون محکمتر شد و کلش ریخت رو لباسم
_چیکار کردی عوضی
انگار اونم ازین اتفاق متعجب بود ولی تا حرف منو شنید اخم کرد
+اوهو مواظب حرفات باش هرکول در ضمن تو شیر موز منو داغون کردی
_خیلی پرویی جای عذرخاهیته؟
+هه واقعا؟؟ ببخشید جناب ولی این تقصیر خودت بود حالام برو اونور میخام رد شم غول بی شاخ و دم
_تو خیلی کوچولویی که همه رو غول میبینی
با پوزخند حرصی بهش گفتم
+گمشو کنار
بی حرف همونجا وایسادم که با دستاش میخاست هلم بده ولی هیچ تاثیری روم نذاشت
+میگم برو کنار میخام برم
_اول معذرت خاهیت
+عمرا
_خب پس....
پامو به حالت نمایشی رو زمین محکم کردم و با اخم بهش نگاه کردم، شاید چهرش خیلی زیبا باشه ولی گند زد به اولین روزی که اومدم اینجا
با حرص و عصبانیت داشت منو با چشاش میخورد
+خیلی خب... معذرت میخام
انقد آروم گفت که شک کردم شاید اشتباه بشنوم
_چی نشنیدم.. بلند تر بگو
+معذرت... میخااام
پوزخندی بهش زدمو کنار رفتم که با تنه از کنارم رد شد.
با حرص به طرف ماشین رفتم و سوارش شدم که هوسوک تا منو دید خندش بلند شد
*این چه ریختیه؟
_یه خوشگل عوضی شیرموز ریخت روم
*واالییی... خوشگل عوضی؟؟ خوب کرده خوشم اومد
با چشم غره ای که بهش رفتم خفه شد و لبشو گاز گرفت تا صداش بلند نشه
به خونه که رسیدم قبل پیاده شدن به طرف راننده برگشتم
_هوسوکو برسون و صبح بیا دنبالم
با خداحافظی ازش وارد خونه شدم، همون خونه ای که قبل ازینکه برم پیش بابابزرگ خریده بودم تا اگه یروز برگشتم بیام اینجا مثلا...
بی حوصله رفتم و تو اتاق و چمدونمو همونجا رها کردم و وارد حموم شدم تا این شیرموز از روم پاک کنم
{صبح _ شرکت جئون}
به طرف اتاق پدرم رفتم و بدون اینکه خبر بدم واردش شدم
تا منو دید چشماش برق زد و به طرفم اومد تا بغلم کنه
+اوه پسرم میدونم دیروز اومدی چرا نیومدی یه سر به ما بزنی
_بابا خسته بودم و میخاستم امروز یه سر بیام خونه
بغلم کرد و محکم فشارم داد
+دیگه تو بغلم جا نمیشیا خیلی بزرگ شدی پسرم
لبخندی به این تعریفش زدم و متقابلا بغلش کنم، ازم جدا شد و به طرف تلفنش رفت
+آقای پارک به همه بگو تا 10 دیقه دیگ تو سالن اصلی جمع شن
اینو گفت و قطع کرد و با لبخند منو نگاه کرد
+باید معرفیتون کنم راستی هوسوک کجاست؟
_رفته فضولی!!
+هاها.. بریم پسرم
با رسیدن به سالن هوسوک رو دیدم که داشت با یه دختر لاس میزد، با تاسف بهش نگاه کردم کی میخاد آدم شه؟؟
با صدای پدرم حواسم بهش جمع شد
+خب ایشون جئون جانگکوک پسر من و از فردا رئیس اینجا خواهند بود (به طرف هوسوک اشاره کرد) و ایشونم جانگ هوسوک سهام دار شرکت هستن که از فردا شروع به کار میکنن
با تموم شدن این حرف همه دست زدن در حالی که با نگاه خشک داشتم دور و برمو نگاه میکردم چشمم به یکی خورد که داشت با دهن باز و متعجب منو نگاه میکرد، با یادآوری قیافش اخم وحشتناکی بهش کردم پس اینجا کار میکنی؟؟
دارم برات...
همه داشتن خودشونو بهم معرفی میکردن که اونم جلو اومد و تعظیم کوتاهی کرد البته که چشماش از تعجب و شوک باز مونده بود
+سلام من منشی آقای جئون هستم پارک جیمین!!
*از فردا قراره منشی تو بشه پسرم چون همسن و سال توعه گفتم باهاش راحت باشی و عوضش نکردم پس بهتره اسمشو به خاطر بسپاری چون کار زیاد داری باهاش
با پوزخند بهش نگاه کردم و سرمو تکون دادم
_دوستای خوبی میشیم پارک جیمین شی!
YOU ARE READING
ALFA ✔️
Fanfiction༆𝐂O𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃༄ 《 _از جونم چی میخای جئون؟؟ من فقط یه بتای کوفتیم!! +پس چرا رایحه داری؟ 》 چیمیشه اگه تاوان اشتباه پدر رو پسر پس بده؟ کاپل : جیکوک _ نامجین _ تهگی ژانر : امگاورس _ طنز _ مافیا _ اسمات🔞 _ عاشقانه