PART 11

3.1K 454 32
                                    

جفت بیهوشمو روی تخت گذاشتم، صورتش رنگ پریده بود...
جانگکوک باید خودتو کنترل میکردی!
«+آخه آدم از سلطه الفایی روی جفتش استفاده میکنه؟»
«_اون نباید از جفتش چیزیو پنهون می‌کرد»
با حرفی که گرگم بهم گفت دیگه چیزی بهش نگفتم
ولی خب حق با من بود اون نباید چیزیو ازم مخفی می‌کرد، اون هنوزم بهم نگفته بود چرا امگا بودنشو مخفی میکرده
خشمم دوباره بیدار شد و با عصبانیت از اتاق اومدم بیرون باید همچیو بدونم...
زنگ خونرو که زدم بعد کمی تاخیر در باز شد و تونستم قیافه متعجب تهیونگ رو ببینم
_ هیونگ؟
بدون حرفی از کنارش رد شدم و رفتم داخل اونم کمی خودشو جمع کرد و روبروم روی مبل نشست
_چیشده هیونگ که اینشکلی اومدی اینجا اونم این موقع؟
میتونستم لرزش صداشو از روی ترس تشخیص بدم، حقم داشت باید از یه آلفای عصبانی که هر لحظه امکان داشت همه جا رو به آتیش بکشه بترسه!
+چرا جیمین امگا بودنشو مخفی می‌کرد؟
با صدای عصبی غریدم
_آمممم... هیونگ بهتره خود جیمین هیونگ بهت بگ...
+دوست ندارم حرفمو تکرار کنم بتا!
آب دهنشو صدادار غورت داد
_بخاطر پدرم
منتظر بهش نگاه کردم تا ادامه بده، بعد نیم نگاهی که بهم کرد سرشو انداخت پایین و با صدای بغض داری ادامه داد
_وقتی من بدنیا اومدم مادرم مرد... بعد اون بابام زیاد به خانوادش اهمیت نداد و رفت سر قمار...
جاری شدن اشکاشو میدیدم ولی الان اهمیتی برام نداشت
_کمکم همه چیزمونو از دست دادیم ولی اون دست برنداشت، 12 سالم بود و مثل همیشه هیونگ داشت موهامو ناز می‌کرد تا بخابم که اون مرد با سری افتاده وارد خونه شد... تاحالا اونجوری ندیده بودمش میتونستم تعجب برادرم رو هم حس کنم...
اون یهویی اومد و داداشمو بغل کرد و تا صبح تو بغلش نگهش داشته بود، اون مدام میگفت که خیلی دوسمون داره! خب این جای تعجبه... کسی که تو این 12 سال به هیچکدوممون نگفته دوست دارم یهویی بیاد ابراز علاقه کنه... بعد اون شب اون بیشتر به ما توجه می‌کرد مخصوصا برادرم، من حتی بهش حسودیم میشد که بابا چرا اونو بیشتر دوست داره؟
با نزدیک تر شدن تولد داداشم که میخاست دستش مشخص بشه ترس توی نگاه پدرم هم بیشتر می‌شد.....
نفس عمیقی از روی گریه کشید و دوباره بهم نگاه کرد اینبار نگاه سرخشو ازم نگرفت و مستقیم تو چام نگاه می‌کرد بدون در نظر گرفتن خشمی که حالا آروم شده بود
_اون شب برادرم از آرزوهاش گفت، اینکه میخاد یه آلفای قوی بشه، اینکه اگه نشد هم اشکال نداره...
ولی اون یه امگا شد! یه امگا مرد که تو یه شب زیباییش چند برابر شده بود ولی اون زیبایی طولی نکشید تا پنهان بشه...
نمیفهمیدم چی میگه، مگه چه عیبی داشت اون امگا الان جفت منه!
_وقتی بابا فهمید که اون یه امگا شده گریه کرد، گریه بابامو بعد اون شب... بعد دوسال دیدم
با وحشت به جیمین گاه می‌کرد انگار که قراره ازش بگیرنش!
هنوزم اون صحنه یادمه که با ترس داشت یه اسپری رو روی برادرم خالی می‌کرد و وقتی ازش می‌پرسیدیم جوابمونو نمی‌داد...
بعد اتمام کارش بهمون گفت که به کسی نگیم که هیونگ یه امگاست! برادرم اولش ناراحت شد ولی زیاد نشون نداد و بدون هیچ حرفی به طرف اتاقش رفت و منو پدرمو تنها گذاشت.. بابام وقتی دید که اون نیست منو کشید نزدیک خودش و چیزیو بهم گفت که نمیتونستم باور کنم
{فلش بک}
*پسرم باید یه موضوعی بهت بگم
#چی بابا! منظورت ازین پنهون کاریت چیه؟ میدونی هیونگ چقدر ناراحت شد وقتی اینو گفتی؟
*تهیونگ من مجبور بودم، بخاطر خودتون دارم میگم
#اما.. چرا؟
*یادته دوسال پیش یا گریه اومدم خونه و شمارو بغل کردم؟
معلومه که یادمه.. چطور میتونم فراموش کنم، با تکون دادن سرم حرفشو تاکید کردم
*اون شب وقتی تو بار داشتم بازی می‌کردم وانگ اومد روبروم نشست و یه پیشنهاد بهم داد... اون انگار جیمینو قبلا موقعی که داشت از مدرسه برمی‌گشته چند بار دیده و ازش خوشش اومده... اون ازم خاست پسرمو بهش بدم
#چی؟؟؟
*ولی من قبول نکردم چون من دوستون داشتم، شاید نشون نمی‌دادم ولی شما دوتا یادگاری عشقم بودین!
اون تفنگشو گرفت بالای سرم و تهدیدم کرد که باهاش بازی کنم و اگه ببره میتونه جیمینو ازم بگیره ولی اگه من ببرم ازش دست می‌کشید! من باز قبول نکردم ولی بخاطر تهدیدش که شمارو میکشه بهش گفتم فقط در صورتی اینکارو میکنم که جیمین امگا بشه!
#تو واقعا....
*تهیونگ وایسا حرفم تموم شه!
اون بهم پوزخند زد و قبول کرد ولی بهم گفت که این موضوع در مورد اون یکی پسرتم صدق میکنه!
{پایان فلش بک}
_هیونگ اون شب من اصلا نتونستم بخابم... بخاطر معصومیت برادرم اشک ریختم و تا صبح گریه کردم، اینکه پدرم چقدر پست بود، اینکه چرا برادرم باید اینقدر سختی بکش...
+تهیونگ!
محکم و جدی صداش کردم که اشکاشو پاک کرد
+پس وانگ ها عامل این موضوعن! عامل اینکه من جفتمو دیر پیدا کردم!
_فردای اون شب در خونه با صدای وحشتناکی به صدا در اومد، فقط من و پدر میدونستیم اونا کین ولی برادرم نمی‌دونست برای همین میخاست بره درو باز کنه که من دستشو گرفتم و بردمش به اتاق و گفتم که بیرون نیاد، ولی اون به حرفم گوش نداد
وقتی به سالن دوید منم پشتش اومدم بیرون و بدن بیجون پدرمو دیدم که غرق خون بود!
اون عوضیا خودشون اومده بود تا چک کنن که برادرم دستش چیه... ولی وقتی بوی امگایی رو حس نکرده بودن پدرمو کشته بودن
وقتی میخاستن برن بیرون رئیسشون به من نگاه کرد پوزخند زد و با گفتن دوباره برمیگردیم رفتن...
داداشم چون از هیچی سر در نمی‌آورد شوک زده یه گوشه وایساده بود به پدرم زل زده بود، حتی تا بعد خاکسپاری پدر!
بعد چند روز که با خشم ازم موضوع رو پرسیده بود بهش گفتم و اون بعدش از اتاقش بیرون نمیومد تا اینکه نامجون هیونگ نجاتمون داد!
سرمو تکون دادم و منتظر شدم تا حرفشو بزنه... داشتم از شدت عصبانیت میترکیدم و هر لحظه امکان داشت تا برم عمارت وانگ هارو به آتیش بکشم
_نامجون هیونگ رفیق صمیمی داداشم بود که چند ماه قبل از بدنیا اومدن من رفته بودن خارج و اون از هیچی خبردار نبود تا اینکه وقتی من 5 سالم بود برگشتن کره و اون شد هیونگ دوم من، جیمین هیونگ هیچی از مشکلاتمون بهش نمی‌گفت ولی میدونستم هیونگ خودش همه چیو میفهمه
بعد مرگ بابام هم همیشه حواسش بهمون بود تونست تو شرکتی توش کار می‌کرد برا جیمین هی نگم کار جور کنه و تا الانم همین بوده!
با تکون دادن عصبی تایید کردمو به سرعت از خونه زدم بیرون... سوار ماشین شدم و میخاستم به هوسوک زنگ بزنم که گوشیم زنگ خورد، شماره ناشناس بود عصبی دکمه وصل رو زدم اما با صدای آشنای نفرت انگیزی که شنیدم میتونم همون لحظه همه جارو نابود کنم...
*من همیشه چیزی که مال منه رو میگیرم جئون


حتما حتما ووت و نظر بدین 🥺💔
خیلی برام انگیزه میاره تا ادامشو بذارم 😑
اینجوری احساس میکنم فیکم خیلی مزخرفه 💔

ALFA ✔️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora