PART 26

1.8K 263 0
                                        

[جین]
با سر و صدایی که از بیرون میومد از خاب بیدار شدم و درو باز کردم...
تهیونگو درحال که رو زانوهاش افتاده بودم و گردنشو می‌فشرد دیدم و به سمتش دویدم
*تهیونگگگ
داشت چه اتفاقی می‌افتاد؟
کمی تو بغلم خودشو جمع کرد و بعد بی‌حال افتاد... ترسیده بودم.. نمیدونستم چرا اینطوری شد؟
نگاهی به گردنش انداختم که گرفته بودش.. دستشو آروم کنار زدم!
مارکی اونجا نبود... پس برای همین داشت درد می‌کشید
حداقل خیالم یکم راحت شد!
با زنگ خوردن گوشیم از تو خیال اومدم بیرون و سر تهیونگ آروم روی زمین گذاشتم و به طرف تلفن رفتم.. یعنی میشه گفت دویدم!
جونی بود...
*الو جونی
+سلام جينا... جواب آزمایش‌های جیمین اومده گفتم اگه میخاین بیاین اینجا تا باهم بریم پیش دکتر
*اوه جونی.... تهیونگگ
+تهیونگ چیشده؟
میتونستم لحن ترسیدشو تشخیص بدم
*امروز یهویی با ناله هاش بیدار شدم والان بیهوشه!
+چییی؟؟
*مارکش!
+اوه... باید به یونگی شي خبر بدم
*باشه پس اگه تهیونگ تا یه ساعت دیگه بیدار شد میایم
+باشه خدافظ عزیزم
لبخندی از پشت تلفن بهش زدمو قطع کردم
تهیونگو بزور بلند کردم و به سمت اتاقش رفتم و گذاشتم رو تختش.. این بچه چرا انقد سنگینه؟

[یونگی]
با شنیدن حرفهای سهون به این نتیجه رسیدیم که انگار واقعا میخان تو همون هتل معامله هارو انجام بدن!
نمیتونستم تا فردا صبر کنم!
جانگکوک و سهون داشتن برای فردا تجهیزات و افراد رو آماده میکردن و منم داشتم در مورد اینکه چجوری بکشمش تا با درد بیشتر بکشمش فکر میکردم...
.
{فردا صبح}
دیشب اصلا نخوابیده بودم...یعنی نمیتونستم!
با صد نفر از بهترین افرادمون داشتیم به سمت هال میرفتیم... بهرحال نمیشه این قضیه رو بی سر و صدا حل کرد..
با زور اسلحه وارد هتل شدیم، همه در حال فرار و جیغ بودن!
به سمت زیر زمین مخفی هتل رفتیم... سهونم داشت دنبالمون میومد!
با لگدی که به در اهنی زدم اونو باز کردم و بلافاصله تیراندازی از سر گرفته شد!
اونا خیلی اماده بنظر می‌رسیدن.. تونستم یونگ جائه رو پشت میزی ببینم که خودشو مخفی کرده بود و گاهی یه تیر میزد و دوباره پشت میز قائم میشد
ولی اون جکسون حروم زاده کجاست؟
فعلا اون مهم نیست! مهم اون عوضیه
به سمتش رفتم و به کوک علامت دادم تا پوششم بده
از پشت سرش اسلحه رو رو سرش گذاشتم که صدای خندش بلند شد
تقریبا همه افرادش مرده بودن... چرا میخنده؟
با عصبانیت بیشتری اسلحرو رو سرش فشار دادم که کوک قبل ازینکه کارشو تموم کنم ازش پرسید
+اون جکسون عوضی کجاست؟
#با جفتتون خوشبخت شین... البته اگه بتون....
قبل ازینکه جملشو با اون خنده چندشش تموم کنه تیری توی سرش خالی کردم و با لذت به سرش که به هوا رفته بود خیره شدم
یعنی الان تهیونگ درد کشیده؟ حتی بافکرش هم دلم میخاد هزار بار این عوضیا رو زجر کش کنم!
با صدای آژیر پلیس لعنتی فرستادم و به طرف در پشتی هتل دویدیم
پس با این در همیشه قصر در میرفتن!
سوار ماشینا شدیمو و راه افتادیم سمت هتل... بهتره هرچه سریعتر برگردیم... دیگه نمیتونم!
گوشیم زنگ خورد و اسم نامجون رو ش خودنمایی کرد!
‌وصلش کردم
+تهیونگ خوبه؟
سریع گفتم که صدای خندش اومد
#اره یونگی شي... الان خابه.. مارکشم از بین رفته
خب خدارو شکر.. خیالم راحت شد!
+جیمین چطوره؟
#امم... اونم خ... خوبه!
+مطمعنی؟
#ا.. اره
+ما امشب برمیگردیم
اینو گفتم و با خدافظی ازش تلفنو قطع کردم و نگاه مطمعنی به طرف کوک کردم!
.

[جیمین]
چشامو بخاطر نوری که بهم می‌خورد باز کردم و اطرافو دیدم.. اینجا دیگه کجاست؟
کمی همونجوری موندم.. دیگه شکمم درد نمی‌کرد!
روی تخت نشستم و به خودم نگاه کردم که  لباس بیمارستان تنم بود..
در باز شد و مردی با روپوش سفید اومد داخل و پشت بندش نامجون هیونگم اومد تو!
*اوه آقای پارک.... خوشحالم که بهوش اومدین
لبخندی بهش زدمو به جونی هیونگ نگاه کردم
*راستش جواي ازمایشون یه چیزی نشون میده....
با شنیدن حرفش خشکم زد!
امکان نداره!
نامجون هیونگم مثل من خشکش زده بود... بهم نگاه کرد که سریع بهش گفتم
_چیزی بهش نمیگی هیونگ!
#اما جیم...
_خودم یجوری بهش میگم!
اولین قطره اشکم از چشام چکید....







ALFA ✔️Where stories live. Discover now