PART 27

1.6K 241 4
                                    

[جیمین]
با کلی گوش دادن به تذکر های پزشک از بیمارستان مرخص شدم و رفتیم سوار ماشین شدیم
+هیونگ میشه فعلا به هیچکس نگی؟
*اما جیمی..
+خاهش میکنم!
کمی مکث کرد و بعدش سرشو تکون داد و راه افتاد...
چجوری بهش بگم؟
همینکه وارد خونه شدم جین هیونگ به طرفم اومد و بغلم کرد و نگران ماجرا رو پرسید..
نامجون هیونگ ساکت بود.. نمیتونست به جفتش دروغ بگه پس سریع گفتم
+بخاطر ضعف از حال رفتم هیونگ
*اوه.. کیوتک من تو باید بیشتر مواظب خودت باشی
+تهیونگ کجاس‌؟
*امم.. تو اتاقشه جیمین
+حالش خوبه؟
*آره... خب... مارکش
یعنی کشتنش؟ یونگ جائه رو کشتن؟ و به این زودی میخان برگردن؟؟ از یه طرف بینهایت خوشحال بودم.. از یه طرفم بینهایت نگران.. اگه جانگکوک...
*جیم... دارم صدات میکنما
+اوه.. ببخشید هیونگ
*میگم کوک اینا تا چند ساعت دیگ میرسن حسابی به خودت برس شاید دیگه بهت سخت نگرفت
اینو گفت و خندید... انگار داشتی شیشه پاک میکردی
با دیدن خندش منم خندم گرفت!
به طرف اتاق تهیونگ رفتم، دیدم دراز کشیده و چشماشو بسته...
دستمو روی موهای مشکیش کشیدم و کنارش نشستم
مارکش کلا اثرش رفته بود..
+میترسم تهیونگ... اگه جانگکوک قبولش نکنه چی؟
خیلی نگرانم!
با صدای در به سمتش برگشتم و نامجون هیونگ و دیدم که لبخند مهربونی زده بود و چالهاش داشت بهم چشمک میزد
#هی مینی... برو دوش بگیر.. دستور جینه!
لبخندی در جوابش دادم و. بلند شدم تا برم اتاق خودم.. البته اتاق ثابق، از موقعی که جفتمو پیدا کردم نتونستم اینجا بمونم!
.
شب شده بود... پس چرا نمیان؟
تا نیم ساعت پیش جین هیونگ گفت که رسیدن فرودگاه... انگار ترافیک بود!
بهرحال هر چی دیرتر بهتر... درسته دلم خیلی براش تنگ شده ولی اون خشم و عصبانیتی که جانگکوک موقع رفتن داشت حسابی میترسوندم!
هوسوک هیونگ و جفتش که همون خاهر جفتم بود هم اومده بودن و من با خواهرش کمی جور شدم راستش خیلی دختر خوبیه!
زنگ در منو جام پروند و دست تهیونگی که کنارم با ذوق نشسته بود رو فشردم...
مگه یونگی کلید نداره؟چرا هی استرس اضافه میشه بهم؟؟
با باز شدن در تهیونگ به سمت یونگی که تازه وارد شده بود پرواز کرد و به محض اینکه بهش رسید لباشو رو لباش گذاشت!
نگاهمو با لبخند تلخی ازشون گرفتم و به جانگکوک که با اخم دلتنگی بهم نگاه می‌کرد دادم... به سمتش رفتم و میخاستم بغلش کنم که نذاشت!
دلم شکست... من از کی انقد زودرنج شده بودم؟
همه شاهد اینکه جفتم منو پس زد بودن... همه شاهد اینکه الفام منو خورد کرد بودن!
اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن که تهیونگ نگران به سمتم اومد و سر جانگکوک داد زد
*چرا اینطوری میکنی باهاش؟؟
رو زانو هام فرود اومدم.. حتی جونی نداشتم وایسم!
_جیمین من هنوز نبخشیدمتت!!
*چرااا؟؟
_اون به آلفا اعتماد نکرد... اون به جفتش اعتماد نداشت!! اون کاملا غرور منو زیر پا گذاشت!!
با هر کلمه، ای که می‌گفت هق هقلم بیشتر می‌شد و گریم شدیدتر
*اون بخاطر من اینکارو کرد!
تهیونگ دوباره داد زد و منو بیشتر تو بغلش فشرد
.. مدام نگاه نگران نامجون هیونگ و بقیه رو، رو خودم حس می‌کردم!
#جانگکوک بسه!
نامجون هیونگ با لحن تذکر آمیزی گفت که جانگکوک با عصبانیت و رگای بیرون زده گلدون توی حال رو پرت کرد! چرا این اینطوری میکنه؟؟
+ک... کوک... من...
_تو چی؟ها؟؟ تو چی؟
+حا... ملم
نفس همه به جز جونی هیونگ تو سینشون حبس شد.. میتونستم به طور واضح اینو حس کنم!
_چ... چی؟
به سمتم اومد و منو  از تو بغل تهیونگ که خشکش زده بود کشید بیرون و صورتشو آورد 0ند سانتی صورتم
_جیمین... جدی میگی؟
چشامو با اطمینان بستم و بغلش کردم.. نه بغلم می‌کرد نه پسم میزد... هنوز تو شوک بود
_خوشح.. ال... نشدی؟
نزدیک گوشش با ترس زمزمه کردم که حلقه شدن دستاشو دور کمرم حس کردم
‌با نشنیدن جواب اخم لرزونی کردم و از بغلش اومدم بیرون که با دیدن صحنه روبروم شاخ در آوردم البته بگم هممون...
دیگه ازون جانگکوک عصبانی خبری نبود... بلکه الان یه آلفای احساساتی با چشمای اشکی جلوم بود
تقریبا خیالم راحت شده بود!
_کوک؟
آروم صداش زدم و بازوشو نوازش کردم
+من دارم بابا میشم؟
سرمو با لبخند تکون دادم که صدای دادش اومد و یهویی بلند شد و منو ببند کرد
+دارم.. بابا میشممممم
منو دوباره محکم بغل کرد که صدای جیغ بقیم در اومد
*هییی؟؟؟ چرا به من نگفتیییی؟؟
#خوشحالم براتون
تهیونگم داشت گریه میکرد که با لبخندی که بهش زدم با لبخند جوابمو داد
_منو بخشیدی کوک؟
کنار گوشش زمزمه کردم که اونم همینکارو کرد
+هنوز نه!





ALFA ✔️Donde viven las historias. Descúbrelo ahora