PART 4

3.3K 505 13
                                    

پیش نامجون هیونگ نشسته بودم و اون تموم صحبتاش با جین بهم گفت، حرفاش که تموم شد با لبخند عمیقی بهم گفت
_پس فردا تولد تهیونگ نیس؟
با ذوق غیر قابل انکاری تایید کردم اما یهویی غمی وجودمو گرفت
+اگ.. اگه اونم..مثل..من..شه چیکار کنم هیونگ؟؟
آروم ضد رو شونم
_نگران نباش جیم مطمعنا اگه اینطور شد حلش میکنیم
+نمیتونم نگران نباشم هیونگ پس فردا دستش مشخص میشه و این دلشورمو بیشتر میکنه
_با فکر کردن به این چیزا خودتو ناراحت نکن خب چی بگیریم براش؟؟
+اما هیونگ اگه اون بفهمه چی؟
_جیم جفتمون میدونیم که اون میدونه پس فردا تولدشه و مطمعنن فرداش خودش میاد چک میکنه ولی درست میکنم باشه؟ باهم!!
بغلش کردم و بغضمو قورت دادم
+ممنونم هیونگ
_عااه قابلی نداره.. حالا باید چیکار کنیم واسه اون ببر کوچولومون
از بغلش بیرون اومدم و خندیدم
+من یه نقشه دارم هیونگ...
بعد ازینکه بهش گفتم داشت تحسینم می‌کرد که گوشیم زنگ خورد با دیدن طرف اخمام ناخودآگاه رفت توهم
_جوابشو بده
بعدم بدجنسانا خندید که بهش چشم غره (درسته دیگ نه؟ 😐) رفتم
+الو
*اتاقم
قط کرد... واقعا این آدم دیگه کیه
+نامجون هیونگ فعلا، من باید برم
با حرص گفتم و بدون اینکه منتظر جوابش باشم از حسابداری اومدم بیرون و به طرف جهنم راه افتادم...
در زدمو با شنیدن بیا تو رفتم داخل و مستقیم تو چشاش نگاه کردم که به من زل زده بود،یه لحظه لرزیدم ولی سریع محکم وایسادم
+بفرمایید جناب جئون
*فردا ساعت 2 یه جلسه خیلی مهم داریم هماهنگش کن
+فردا؟؟؟
وایی اینطوری که نمیتونم مقدمات تولد تهیونگو آماده کنم
*مشکلیه؟
لبخند حرصی زدم
+نه مشکلی نیس
*میتونی بری
برگشتم و دستگیره درو گرفتم اما تا خاستم بازش کنم اون صدای بک و جذابش... وای دارم چی میگم
*یه قهوه دیگ برام بیار این سرد شده
+چشم
تقریبا عصبی گفتم و اومدم بیرون ولی چرا وقتی پیششم انقد احساس خوبی دارم؟
به طرف آشپز خونه رفتم کسی اونجا نبود، تقریبا با حرص همه چیزو انجام دادم منتظر بودم قهوش اماده شه که حس نفس گرمی کنار گوشم باعث شد مورمورم بشه و ضربان قلبم بره بالا
*چرا احساس میکنم خیلی بهت نزدیکم؟
صدای بمش و نفسای گرمش باعث شد ناخودآگاه چشامو ببندم و از این حس آرامش بخش لذت ببرم...
_هیونگ؟؟ کجایی؟
با صدای تهیونگ سریع ازش فاصله گرفتم و قهوه سازو خاموش کردم و براش ریختم، دستم به طور واضحی زیر نگاه خیره میلرزید، از استرس داشتم میمردم که فهمیدم رفت...
نفس عمیقی کشیدم و با فنجون قهوه رفتم سمت میرم که تهیونگ اونجا نشسته بود و کتابی دستش گرفته بود، با گفتن الان برمیگردم به سمت اتاقش رفتم و در زدم، صدایی نشنیدم پس دوباره در زدم
با گفتن بیا تو ازش رفتم داخل و آروم قهوه رو رومیزش گذاشتم و عقب گرد کردم...
سرم پایین بودم که محکم خوردم به یه ستون سفت
+اخخ..
سرمو گرفتم و نگاهمو بالا دادم تا ببینم چیشده ک
*تو مگه بتا نیستی؟
+ب.. بله
*پس چرا بوی وانیل میدی؟
+چ... چیییی؟؟؟
امکان نداره من یه بنام یه بتا
با دیدن اخمش لبخند زورکی زدم
+حتمن بخاطر شامپویییه که استفاده میکنم
چیزی نگفت و رفت پشت میزش نشست، مطمعنم قانعش نکردم
*میتونی بری
سریع ازونجایی گرم بیرون اومدم و به طرف تهیونگ که داشت با سهامدار جدید ....اسمش چی بود ؟ آها آقای جانگ... داشت باهاش گپ میزد...
یا دونسنگ من خیلی اجتماعیه یا این آقای جانگ!!
_هیونگ چرا رنگت پریده حالت خوبه؟
تهیونگ با دیدن من اینو گفت نگران اومد سمتم
+چیزی نیست تهیونگ فقط یکم خستم 
به طرف آقای جانگ برگشتم تعظیم کردم
+سلام آقای جانگ من منشی آقای جئونم
زد رو شونم و دستشو انداخت دور گردنم
* هی نیازی به تعظیم نیس منو هیونگ صدا کن چون مطمعنم سنت ازم کمتره اسمت چیه؟
+پارک... جیمین
هنوز ازین نزدیکی بیش از حدش و خودمونی بودنش معذب بودم...
تلفنش زنگ خورد که با گفتن ببخشیدی منو ول کرد و رفت که نفس حبس شدمو آزاد کردم
_هیونگ بریم؟
به ساعت نگاه کردم و فهمیدم که ساعت اداری تموم شده
+ااا.. چه زود گذشت وایسا من الان میام ته ته
به طرف اتاقش رفتم و در زدم و با اجازه گرفتن ازش برای اینکه برم خونه به طرف دونسنگ عزیزم رفتم
+بریم عشقمممم!!
خندید دستشو دور دستم حلقه کرد....
درو با کلید باز کردم و رفتیم داخل
+خب شام چی بخوریمممم؟؟؟
_پیتزااااا
با تکون دادن سرم به طرف تلفن رفتم تا سفارش بدم
که یهویی یه درد خیلی بد و آشنا به سراغم اومد... دستمو زیر شکمم گذاشتم و فشار دادم
+عاایییی
تهیونگ به طرفم دوید و نگران بازومو گرفت
_چیشد هیونگ
+هی... چی... برو.. تو... اتاقم... کشوی... اول... قرص... آبی.. عاییییی
با این حرفم سریع ازم جدا شد و به طرف اتاقم رفت
_هیونگ این بسته که خالیه!
اوه شت... با این درد وحشتناک نمیتونستم درست فکر کنم به طرف در رفتم و بازش کردم و بدون گفتن حرفی اومدم بیرون....
تهیونگ دنبالم بیرون دوید و دنبالم اومد و بازومو گرفت
_کجا میری با این وضعیت حتی منم که نمیتونم رایحه رو تشخیص بدم میتونم حسش کنم
+داروخونه
_اوف بیا بریم منم میام
سرمو تکون دادم و رفتم.....
وارد داروخونه که شدم تونستم چرخیدن نگاه همه رو رو خودم  حس کنم، به طرف باجه رفتم
*بهتر بود تو این وضعیت نمیومدین بیرون
مرد با نگرانی بهم گفت
+واج.. ب ب... بود
*بفرمایین!!
+سرکوب.. کننده... میخام
*میتونم کارت شناساییتونو ببینم؟
به تهیونگ اشاره کردم که از جیبم کیفمو در آرود و کارتو بیرون کشید داد به مرده
با دیدن کارت سرشو تکون داد و دادش به تهیونگ
*تزریق انجام میدین یا قرص میخورین؟
+الان تزریق، قرصم میخام... درد دارممم.. عااییی
میتونستم نگاه نگران تهیونگو رو خودم حس کنم دوباره خودمو لعنت کردم که چطور اینجوری دارم اذیتش میکنم.....
حالم بهتر شده بود، تهیونگ درو باز کرد و دوباره اومد بازومو گرفت و رفتیم داخل
هنوز صدای اون مرد تو مغزم اکو میشد
*آقای پارک دیگه قرصا روتون اثر نداره، بودنتون نسبت بهشون مقاوم شده....



ALFA ✔️Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora