PART 30

1.6K 219 4
                                    

اول از همه ...
چون این یجورایی اولین فیکم محسوب می‌شد کلن میخاستم نذارمش 😂💔
اما کلن چنتا پارت آخر رو نذاشته بودم که اونارم امروز میذارم ایشاله هر وقت گشادیم برطرف شد میشینم ادیت میکنم فیکو🤝🗿

[جانگکوک]
رمزو زدم و وارد شدم...
هر چی صداش میکردم جواب نمی‌داد... دارو هارو گذاشتم رو اپن آشپزخونه و رفتم بالا..
تو اتاق نبود، نکنه دوباره حالش بد شده باشه؟
به طرف سرویس رفتم و درو باز کردم... با رنگ پریده کنار وان نشسته بود و داشت گریه میکرد
ترسیده و نگران سمتش رفتم
+موچی؟ چیشده؟؟
_ک... کوک
به محض دیدن من کنارش،خودشو انداخت تو بغلم و گریش شدیدتر شد
+چیشده موچی؟؟
_ک.. کوک.. بچم
به طرف توالت نگاه کرد و گریش شدیدتر شد...
+خون بالا اوردی جیمینننننن ؟؟؟
_م.. میترسم... کوک
+پاشو...
خودمم در حد مرگ ترسیده بودم... خون بالا آوردن چیز عادی نیست!
ماشینو خیلی سریع میروندم ... با تند شدن نفسهای جیمین فهمیدم باید خودمو کنترل کنم!
من لعنتی دارم بیشتر میترسونمش... سرعتمو کم کردم ولی از دورن داشتم از نگرانی میمردم!
با رسیدن به محوطه بیمارستان یرسع پارک کردم و به امگام کمک کردم تا روی پاهای لرزونش بایسته!
چون دکتر جیمین تو همین بیمارستان بود و با فهمیدن وضعیت اظطراری سریع خودشو رسوند و مارو به اتاق خودش برد
*بچه سالمه ولی باید هر چه سریعتر به آزمایش بدین جناب پارک، خون بالا آوردن اصلا عادی نیست!
با این حرف دکتر جیمین بیشتر ترسید... براحتی میتونستم از روی فرومون هاش اینو احساس کنم
+هی عشقم... آروم باش باشه؟ هیچ اتفاقی برات نیافتاده!
دکتر ازش خون گرفت و با گفتن اینکه سعی میکنه هر چه سریعتر جوابو بگیره مارو راهی کرد... توصیه کرد که موچیم فقط استراحت کنه و اصلا از جاش بلند نشه!
جیمینو به زور مجبورش کردم که بخوابه... فعلا بهتره که زیاد استرسی بهش وارد نشه!
یعنی به بقیه خبر بدم؟... نه بزار جواب آزمایش بیاد بعد میگم  بهشون!
کنارش دراز کشیدم و کشیدنش تو بغلم... اون زیادی برای اینکه سختی بکشه بی گناهه... خدایا لطفا هیچ اتفاقی نیافتاده باشه...
با سر و صداهایی که از طرف سرویس میومد بیدار شدم.. هوا تاریک بود!
اون شت.... جیمین!
بلند شدم و به طرف سرویس دویدم و دیدیمش که داشت عق میزد، رفتم پشتش و نوازشش کردم
دوباره خون بالا آورد!
_ک... کوککک
+هیسس... اروممم...
کشیدم تو بغلم و بغلش کردم... تو بغلم داشت به شدت گریه میکرد
_اگه... سر... بچم.. بلایی بیاد.. چیک...
+عزیزم هیچی نیمشه... باشه... فردا دکترت جوابو که گفت میفهمی هیچی نبوده
کمی که آروم گرفت بردمش سمت تخت و خوابوندمش و خودمم کنارش دراز کشیدم و محکم بغلش کردم!
.
صبح با صدای تلفنم بلند شدم و با دیدن اسم دکتر جفتم سریع برداشتمش
*آقای جئون سریعتر بیاید بیمارستان... جواب آزمایش اومده... خیلی... فقط زود تر بیاید
+ب... باشه
گوشیو هل قطع کردم و جیمینو بیدار کردم... هردو با ترس سوار ماشین شدیم و به طرف بیمارستان روندم...
با رسیدن به بیمارستان دست جفتمو محکم گرفتم و به طرف اتاق دکتر رفتم
*اوه اومدین لطفا سریعتر بشینین
جیمینو  کنار خودم نشوندم و دستشو دوباره فشار دادم
*آقای پارک باید سریعتر سقط کنین
_چ... چییی؟؟؟ جیمین تقریبا با داد پرسید
*شما به من گفته بودین قبلا به مدت طولانی شات های ضد هیت استفاده میکردین! متاسفم که اینو میگم ولی شما به سرطان خون مبتلا شدین...
جیمین شوکه به دکتر نگاه می‌کرد و این من بودم که با عصبانیت به دکتر نگاه میکردم.... حالا چیکار کنم؟
*بائو بعد سقط بچه عمل پیوند انجام بدین.... باید برادرتون رو هم بیارید تا از ایشون هم آزمایش بگیریم تا ببینیم میتونیم پیوند بدیم یا نه!
یعنی الان جفتم تو خطره؟ ... جون کسی که شده تمام زندگیم تو خطره؟؟
+کی بیایم دکتر؟
+من نمیذارم
با شنیدن این حرف ازش عصبانی سمتش برگشتم
_یعنی چی که نمیذاری!؟؟؟
+من نمیذارم بچمو ازم بگیرن
*اما آقای پارک اینجوری نمیتونین شیمی درمانی کنین!
+مهم نیست
دیگه خونم به جوش اومده بود، جوری از روی مبل بلند شدم که جیمین تو جاش پرید... با رگای بیرون پریده گردنم داد زدم
_میخای به ازای جون خودت اون بچرو زنده نگه داری؟؟ آره؟؟ من بدون تو این بچرو نمیخام!!
+کوک.... من نمیتونم...
_جیمین شیمی درمانی رو شروع میکنی..
+نه
با چشمای اشکیش تو چشای قرمزم زل زد و بدتر به دلم آتیش زد
*بهتره برید و توی خونه باهم حرف بزنین ولی آقای پارک خاهش میکنم تصمیم عاقلانه ای بگیرین!
.
سرعت ماشینو بردم بالا و با عصبانیت روی فرمون کوبیدم، جفتم داشت از ناراحتی گریه میکرد.. رایحش داشت داد میزد که خیلی ترسیده و ناراحته!
ماشینو تو حیاط پارک کردم و منتظر موندم تا پیاده شه... شکم کمی برامدشو گرفت و از از ماشین اومد پایین..
رمزو زدم و رفتم داخل و روی کاناپه نشستم که امگای ناراحتم هم اومد و روبروش نشست و سرشو پایین گرفت... اشکاش همینجور داشت می‌ریخت!
+باید بندازیش جیمین
آروم و جدی بهش گفتم که گریش شدت گرفت و ملتمسانه به قیافه جدی من نگاه کرد
_کووووک...
+من این بچرو نمیخام جیمین
_من میخامش کوک
اخمامو بیشتر توهم کشیدم... دیگه واقعا کنترل صدام سخت بود
+تو سقطش میکنی جیمینننن
_نمیخامممم
+رو حرف من حرف نزن امگااا
_ا... الفا
فهمیدم زیاده روی کردم... دادی کشیدم و از خونه رفتم بیرون تا بیشتر از این تحت فرومونام قرار نگیره... چرا انقد لج می‌کنه آخه؟
سمت ماشینم رفتم و تلفنمو برداشتم و به تهیونگ زنگ زدم و بهش گفتم بیاد مراقب جفتم باشه..
هنوز برای اینکه قضیه رو بازگو کنم خیلی عصبانی بودم، به محض اینکه بهش گفتم بیاد گوشیو قطع کردم و به سوالاش جواب ندادم...
.
[جیمین]
هنوزم نمیتونم باور کنم... یعنی امکان زنده بودن من خیلی کمه؟ من عمرا بزارم بچمو ازم بگیرن!
بعد دادهای کوک بشدت گریم گرفت.... اون بخاطر درد بیشتر ندادن به من رفت... شایدم از شدت اینکه زیادی عصبانی بود گذاشت رفت!
حتی توان اینو نداشتم که برم تو اتاق، همونجا کوسن کوچیکیو بغل کردم و گریه کردم... به اینکه چرا نمیتونم خوشبختیو داشته باشم؟
با شنیدن صدای در سرمو از توی کوسن بیرون آوردم و بزور بلند شدم تا برم بازش کنم...
به محض اینکه درو باز کردم چهره نگران تهیونگ و یونگی هیونگ جلوی در ظاهر شد...
بدون در نظر گرفتن چیزی همونجا رفتم تو بغل تهیونگ و هقی زدم...
.
به سختی تونستم تمام ماجرا رو بهشون بگم از بالا آوردن خون تا دادای کوک!
تهیونگم مثل من زد زیر گریه و منو بغل کرد، اما یونگی هیونگ اخم وحشتناکی رو پیشونیش بود
*تو باید سقطش کنی جیمین
+اما من... نمیخام..
#تهیونگ خاهش میکنم
تهیونگ تو بغلم با التماس گفت که منم متقابلا سرمو تکون دادم و دوباره گذاشتم اشکام روونه بشن
*میدونی داری چیکار میکنی جیمین.... اون بچه ارزش زندگی تورو نداره!
+نمیخاممممم... دیگه این جملرو بهم نگینننن!!
.
یونگی هیونگ هم مثل جانگکوک سرم داد زدو رفت ولی تهیونگ مثل همیشه پیشم مونده بود... وقتی بهش گفتم دیگه این جملرو نگه دیگه نگفت ولی به راحتی میتونستم ناراحتیشو حس کنم!

[جانگکوک]
نمیتونستم.... نمیتونستم اجازه بدم!
حدود دو ساعت فقط داشتم با سرعت تو خیابونا رانندگی میکردم!
بلاخره که باید برگردم خونه... باید مجبورش میکردم
اره، باید مجبورش کنم... نمیذارم خودشو ازم بگیره!
به طرف خونه روندم...
.
درو باز کردم و به طرف رایحه جفتم رفتم که از اتاقمون میومد...
با اخمای توهم رفته درو باز کردم و دوتا برادرو توی بغل هم دیدم که خابیده بودن!
اومدم بیرون و گذاشتم اونا بخابن... وقتی بیدار شد دوباره باهاش حرف میزنم..
داشتم از پله ها پایین میرفتم که گوشیم زنگ خورد... با دیدن اسم دکتر جیمین کمی تعجب کردم، آخه چرا زنگ میزنه؟
_الو
*سلام آقای جئون... باید یه چیز خیلی مهمی رو بهتون بگم...
_بفرمایین
*من واقعا از طرف بیمارستان عذر میخام باید بگم که اشتباهی پیش اومده... آزمایشگاه جوابارو اشتباه چاپ کرده بود...خون بالا آوردن ایشون فقط بخاطر این بوده که ایشون دچار زخم معده شدن و این زخم بخاطر خونریزی شده....
نمیدونستم عصبی بشم یا خوشحال؟؟
سر هیچی تو این چن ساعت خون بپا کردن؟
_مگه همچین اتفاقی الکیه؟
با صدای ناباور و عصبی پرسیدم که با هول جواب داد
*جواب آزمایش با مال یه بیمار دیگ عوض شده بود ما الان مطلع شدیم واقعا متاسفم...

ALFA ✔️Where stories live. Discover now