PART 23

1.7K 257 1
                                    

[جانگکوک]
یونگی _ لعنتیییی
اینو گفت و بطرف ماشین رفت... خیلی عصبانی بود.. حقم داشت، من اگه جای اون بودم..اهه ولش اصن!
به سرعت بدنبالش با ماشین رفتیم چون مطمعنن الان هیچیو حالیش نیس!
داشت به طرف خونه رانندگی می‌کرد.. اوهه تهیونگ!
مطمعنن جیمین... اون مطمعنن از یه آلفای عصبانی میترسه!
با پارک کردنش جلوی خونه قبل ازینکه بتونم جلوشو بگیرم وارد خونه شد و صدای دادش اومد که مام بلافاصله وارد شدیم
*تهیونگگگ!!

[جیمین]
با صدای در که خیلی محکم صدا داد جین هیونگ از آشپزخونه دوید بیرون
#همینجا بمونین
جونی هیونگ گفت و اونم به دنبال جفتش رفت
*تهیونگگگ!!
این صدای یونگی هیونگ بود!
سرش تهیونگو بغل کردمو پشتشو نواز کردم... بوضوع تو بغلم میلرزید و گریش دوباره شروع شده بود
_هیسس... نترس تهیونگ
*تهیونگ کجاست؟؟
صدای دادش هر لحظه بیشتر می‌شد و تهیونگ تو بغلم جمع تر!
#بس کن یونگی...
حرف جین هیونگ با اومدنش تو آشپزخونه قطع شد که پشت سرش هوسوک هیونگ و جانگکوکم اومدن تو!
هنوزم نمیتونستم توروی جفتم نگاه کنم!
تهیونگو بارور از بغلم کشید بیرون و دوطرف بازوهاشو گرفت و تکون داد
*تهیونگ یه سوال ازت میپرسم جوابمو میدی!
#اههه... درد... داره.. یونگ!
_ولش کن یونگی هیونگ... خودت میدونی که نزدیکیت باعث دردش میشه
با گریه گفتم و کمی نزدیکشون رفتم که یونگی هیونگ بدون توجه به گریه من و تهیونگ بلند تر داد زد
*کی مارکت کرد؟؟
_مگه.. لیس....
+لیسا نبوده!
با صدای محکمی که از پشت سرم شنیدم سرمو با ترس به طرف جفتم برگردوندم که چطور با اخم داشت منو نگاه می‌کرد
_اما چط...
+تهیونگ... بگو
اینبار به طرف تهیونگ برگشت و اینو گفت
ته ته من فقط داشت بیشتر به خودش می‌پیچید و گریش بیشتر می‌شد
میخاستم به سمتش برم که کوک باز مو، گرفت و نذاشت جلوتر برم
*تهیونگ بگو.. منو ازین دیوونه تر نکن
#ی... یونگ.... ج.. جا.. ئه.. اههه
*لعنتیییی!!!
تهیونگو محکم ول کرد که باعث زمین بیوفته و خودش آشپزخونه رو ترک کرد که همون لحظه صدای زنگ در اومد
هوسوک هیونگ سریع رفت تا درو باز کنه...
با ورود یهون به خونه همه جا تو سکوت فرو رفت و یونگی هیونگ به سمتش هجوم برد و بهش یه مشت محکم زد
*اینجا چه غلطی میکنی عوضی؟؟ اون یونگ جائه حرومزاده کجاست؟؟
جانگکوک منو ول کرد و به طرف اونا رفت تاجداشون کنه منم بلافاصله دونسنگ عزیزم و که داشت همچنان گریه میکرد رو بغل کردم و بردمش به طرف اتاقش تا بخابونمش.. مطمعنم اومدن وانگ سهون به اینجا بی معنی نیست.. اون باید فعلا کمی آروم شه
حدود یه ساعت تو بغلم گریه کرد و بعدش خابش برد که پتو رو روش کشیدم و بوسه ای به موهاش زدمو از اتاق اومدم بیرون!

[جانگکوک]
با جدا کردنشون یونگیو نشوندم رو مبل و با اخمی بهش گفتم تا خودشو کنترل کنه در این بین جیمین داشت تهیونگو می‌برد بالا!
+چرا اومدی سهون؟
آهی کشید و از روی زمین بلند شد و روبروی ما نشست
#جکسون.. فهمید که من بیهوشش کردم و شمارو فراری دادم! میخاست منو بکشه... اونم برادر خودشو! ولی خب من فرار کردم و فهمیدم کجا رفتن... جای یونگ جائه رو بهتون میگم!
+چرا بهمون کمک میکنی؟
بیشتر شبیه تله بود تا کمک... من هیچوقت به وانگ ها اعتماد نداشتم و ندارم!
#وقتی بچه بودیم من و جیمین باهم میرفتیم به یه مدرسه و خب اون برام با ارزشه!
میدونستم منظورش چیه... حالا یکی باید خودمو نگه می‌داشت! نفس عمیقی کشیدم و به طرف یونگی برگشتم
+بهتره سریعتر تمومش کنیم یونگی!
دوباره به سهون نگاه کردم و اخممو غلیظ تر کردم
+کجاست؟
_دبی!

اممم.... *خجالت کشیدن
آزادین فحش بدین 🥺😂💔
تف دیگ مظلوم نماییم جواب نمیده🗿

ALFA ✔️Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ