PART 24

1.8K 281 8
                                    

‌‌‌‌[جانگکوک]
حالا چرا اونجا؟اهههه.. مگه جا قحط بود؟
+چرا دبی؟
*خب...
+بگو!
*جانگکوک... جکسون اگه منو پیدا کنه زنده نمیزاره!
+بهرحال.. تو تا الانشم مردی سهون
*اوف... باشه بهتون میگم
منتظر بهش نگاه کردم که نفس عمیقی کشید و میخاست دهنشو وا کنه که یونگی به سمتش یورش برد و یقشو گرفت
#بگو دیگه... چرا رفتن اونجا؟؟
*خب اونا...انگار یه محموله دارن که میخان اونجا تحویل بدن واینکه میخاستن تورو زجر بدن!
بلند شدم و به طرفشون رفتم و دستمو رو دست  یونگی گذاشتم که ولش کرد و دوقدم اومد عقب
+چه محموله ای؟
*دارن برده میبرن تا اونجا به مردای عرب بفروشن!
+چی؟؟
دیگه نمیدونستم تا این حد پستن که مردم کشور خودشونو میبرن و به مردای هیز میفروشن!
#جانگکوک باید برم...!
+یونگ وایسا... فردا حرکت می‌کنیم..
#اما...
+یونگی اینطوری یهویی نمیشه!
رو کردم به سهون که حالا اونم مقابل ما وایساده بود
+توام هیچجا نمیری و باهامون میای!
جیهوپ گوشه حال نشسته بود و بدجور به فکر فرو رفته بود
+سوک یه اتاقی به سهون بده واینکه تو باید اینجا بمونی
=چی؟؟ عمرا من باید باهاتون بیام
+اههه... سوک تو تازه جفتتو پیدا کردی باید پیشش باشی و اینکه کارای شرکت خیلی عقب افتاده یکی باید اینجا بمونه!
#با جانگکوک موافقم هوسوک بهتره تو اینجا بمونی!
+اوف.... باشه..بیا بریم سهون
اینو گفت و سه نو به دنبال خودش به یکی از اتاقای مهمان برد
به یونگیم گفتم میتونه اینجا بمونه ولی با گفتن اینکه فعلا نمیتونه با تهیونگ روبرو بشه رفت خونه خودش!
به طرف اتاقی که تهیونگ توش بود رفتم و درو آروم باز کردم که دیدم تهیونگ روی تخت خوابیده و جیمینم کنارش خابش برده بود
به طرفش رفتم و بلندش کردم و بردمش به اتاق خودم.... آروم روی تخت گذاشتمش و پتو رو روش کشیدم!
باید وسایل جمع میکردم... فردا راه می‌افتیم!
.
[جیمین]
باحس سنگینی زیادی روی شکمم چاشمو باز کردم.. اینجا دیگه کجاست؟
سرمو چرخوندم تا عامل این سنگینیو پیدا کنم که چشم به یه گلوله سیاه خورد!
دستمو روی موهاش کشیدم و نازش کردم... چجوری اومدم اینجا؟ منکه تو اتاق تهیونگ بودم!
با گرفته شدن دستم از فکر اومدم بیرون و با خجالت و ترس به جفتم نگاه کردم که همونجور که چشماش بسته بود دستمو گرفته بود...
از روم بلند شد و روبروم نشست و ساعتو چک کرد
+دوساعت دیگه پرواز داریم..!
_ام...
+میرم دبی!
_چرا؟
+یونگ جائه اونجاست
_منم میام
+تو هیچجا نمیای جیمین
_میخام بیاممم!!
+گفتم که هیچجا نمیای!!
_نمیتونی جلومو بگیریییی!
+به اندازه کافی عصبانیم جیمین...
با داد گفت که لحظه ای قلبم اومد تو دهنم ولی کم نیوردم
_تو نمیتونی همینجوری منو دل کنی و بری!
+همونطور که تو تونستی منم میتونم
رگ گردنش زده بود بیرون و قرمز شده بود!
_کوک.... خاهش میکنم...
+نه...
اشکی از گوشه چشمم چکید و باشه آرومش گفتم که به محض اینکه شنید رفت تو دستشویی...
.
.
حدود 10 دیقه میشد که جانگکوک رفت.....
ای کاش میزاشت منم باهاشون بیام...جکسون خیلی خطرناکه!
حدود چند دقیقه گذشت که کسی در زد و رفتم باز کردم که دیدم جین هیونگه !
*سلام به کیوتکم.. چطوری ؟ته ته کجاس؟
_سلام هیونگ... تو اتاقه!
اینو گفتم و بی حال به طرف آشپزخونه رفتم تا صبحونه رو آماده کنم... دونسنگم بخاطر ناراحتیش زیاد اشتها نداره!
.
.
بعد اینکه صبحونه رو به زور به خورد تهیونگ دادیم جین هیونگ گفت میزو جمع میکنه که منم باشه ای گفتم و به طرف حال رفتم... میخاستم برم پیش تهیونگ که وسط غذا ول کرده بود و رفته بود اتاقش!
روی پله ی اول درد وحشتناکی تو شکمم حس کردم که جیغم در اومد و روی زانوهام افتادم... دستمو رو شکمم گذاشتم و دوباره داد زدم.. دردش غیر قابل تحمل بودد
_عااایی.......
*جیمین!
جین هیونگ دوون دوون از آشپزخونه اومد بیرون و قای منو اونجوری دید به طرفم دوید
#هیونگگگ!!
اینبار صدای تهیونگ بود که به گوشم رسید
_عااییی.... درد.. دارههههه.. اخخخ
دستمو بیشتر فشار دادم که با حس سرگیجه شدیدی روی شونه های جین هیونگ بی‌حال افتادم..
با صدای گریه تهیونگ که داشت منو صدا می‌کرد چشام بسته شد... اون درد... چی بود؟




ووت یادتان نرود 🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂🙂

ALFA ✔️Where stories live. Discover now