با گذاشتن شاتی داخل کیفم (بچه ها به سرکوب کننده های تزریقی شات میگن) راهی شرکت شدم بهرحال نباید سوتی بدم امروز جلسه مهمی داریم، باید برای جشن تولد ته ته کوچولوم هم تدارک ببینم...
مثل همیشه یه فنجون قهوه تلخ آماده کردم و بردم اتاقش، حتی زحمت بالا گرفتن سرشو نداد الفای ازخودراضی غول پیکر!
تا اینو با خودم گفتم سرشو آورد بالا و بهم چشم غره رفت
+میتونی بری نیم ساعت دیگ جلسه داریم
_ب.. بله
اینو گفتم و سریع اومدم بیرون، اوف... زیر نگاهش داشتم آب میشدم خدااا،غرغرکنان به طرف میزم رفتم تا قبل جلسات هماهنگی لازم رو انجام بدم...
کنارش نشسته بودم... دقیقا کنارش!
اینکه چطور با وقار و قدرت خاصی داشت جلوی اون همه گرگ که دور میز بزرگی جمع بودن صحبت میکرد
واقعا جای تحسین و ترس داشت. با درد آشنایی که یواش یواش داشت سراغم میومد، دستمو زیر شکمم گذاشتم و کمی فشار دادم تا دردش کمتر شه و بتونم تا آخر جلسه دووم بیارم ولی هر چقدر میگذشت بدتر میشد و من نتونستم ریسک رو جون بخرم...
بدون حرفی بلند شدم و بیرون رفتم میتونستم سنگینی نگاهي رو رو خودم حس کنم ولی الان چیزی که مهمتر بود اون شات لعنتی بود
{فلاش بک}
با گرفتن کارت شروع به خوندنش کرد
*نام:پارک جیمین... سن:22 سال... جنسیت:امگا !!
چشامو از درد محکم بستم که کارتو پس داد و منو به سمت تخت راهنمایی کرد و تزریق رو انجام داد
*آقای پارک بدنتون نسبت به قرص و کپسول مقاوم شده و باید از شات استفاده کنید ولی توصیه میکنم زیاد از سرکوب کننده استفاده نکنید، عوارضش بالاست!
هیچی نگفتم و با گفتن ممنون چند شات خریدم و با تهیونگ برگشتم خونه
{پایان فلش بک}
با رسیدن به میزش کیفشو چنگ زد و به طرف پشت بودم رفت جایی که مطمعنن خالی بود و هیچکیم اونجا نمیومد...
آسانسور تو پشت بوم توقف کرد و سریع ازش بیرون پرید، دستشو داخل کیفش برد و به سختی شاتو بیرون کشید اما با دردش که شدت گرفت از دستش سر خورد و شکمشو گرفت و رو زانوهاش افتاد
[جانگکوک]
نفسمو با حرص بیرون دادم و به جای خالی اون منشی احمق نگاه کردم، با افتادن چند تا امگا رو زانوهاشون متوجه شدم که فرومون هامو از روی خشم آزاد کردم و ازونجایی که تروالفام باعث شد آلفا های جمع هم تو جاشون بلرزن و ساکت شن...
بلند شدم و با قدم های محکم به سمت بیرون حرکت کردم تا اون احمقو ادب کنم، با اینکه بتا ها بوی خاصی نداشتن ولی حس بویایی من خیلی فراتر ازیناست علاوه بر اون میتونستم کمی بوی وانیل و یاس رو حس کنم، اما چرا رایحش برام فرق داشت؟
سوال آسانسور شدم و طبقه پشت بوم رو زدم، هر چی میرفتم بالا بو قوی تر میشد، یه بوی شیرین و گرم که باعث شده بود خشمم کمی فروکش کنه، نکنه که جفتم اینجاست؟ رایحش یه حس تلخی داشت، نکنه داره درد میکشه و الان بهم احتیاج داره؟
نکنه الان الفاش رو میخاد تا آروم شه ؟
با اینا ن آسانسور ازش پیاده شدمو و درو باز کردم که دیدم رو زانوهاش افتاده و دستش رو شکمشه، نگران سمتش دویدم که بو شدیدتر شد تازه شاتی که کنار پاش افتاده بود رو دیدم...
بدون اینکه چیزی دست خودم باشه روبروش نشستمو سرمو تو گردنش فرو کردم و بوشو وارد ریه هام کردم و ناخودآگاه با خودم زمزمه کردم
+جفت!!
با صدای ناله ای که کرد به خودم اومدم و ازش جدا شدم، شات رو از روی زمین گرفتم و زیر پاهام له کردم،جفت من نباید وفتی الفاش اینجاش سرکوب کننده استفاده کنه!
وایسا... مگه اون پارک جیمین... یه بتا نبود؟
چرا رایحشو مخفی کرده؟ چرا از اسپری مخصوص استفاده کرده؟؟
با ناله دردمندش به خودم اومدم و برآید اسلاید بلندش کردم و سریع بردمش تو ماشین!
هم عصبی بودم هم نگران، سعی کردم فرومون های آرامش بخشم رو پخش کنم تا کمی آروم شه..
روی فرمون ضربه ای زدم، چرا زودتر نفهمیدم؟؟ چرااا؟؟..................................................
مرا عفو کنید🥺❤️
ووت ونظر فراموش نشخ🙂
BẠN ĐANG ĐỌC
ALFA ✔️
Fanfiction༆𝐂O𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃༄ 《 _از جونم چی میخای جئون؟؟ من فقط یه بتای کوفتیم!! +پس چرا رایحه داری؟ 》 چیمیشه اگه تاوان اشتباه پدر رو پسر پس بده؟ کاپل : جیکوک _ نامجین _ تهگی ژانر : امگاورس _ طنز _ مافیا _ اسمات🔞 _ عاشقانه