این مرتیکه از صب که اومده پدر منو در آورده، اههه دوس دارم خفش کنمممممم!!
_کی رو دوس داری خفه کنی؟
با حالت زاری به نامجون نگاه کردم که با تعجب به من خیره شده بود، انگار که افکارم دوباره بلند بلند جار زدم
+اون مرتیکه خیلی پروئه!
_کدوم مرتیکه؟
ازین خنگیش حرصم بیشتر شد
+اون جئون جانگکوک عوضی
با گفتن این حرف خندش گرفت که عصبانی منتظر موندم تا دلیل این خنده مسخرشو بشنوم
_انگار با تو پدر کشتگی داره جیمین من مطمع....
با صدای زنگ تلفن به تلفن نگاه کردم و حرصی برداشتمش
+بله
*بیا اتاقم
بدون اینکه منتظر جوابی باشه قط کرد مرتیکه عوضی
_زودباش برو
با خنده ازم دور شد، با اخم وارد اتاقش شدم و بهش نگاه کردم
*این قهوه سرد شده یکی دیگ میخام
سعی کردم آروم بنظر برسم و لبخند حرصی زدم
+اما قربان این دوازدهمین قهوتون تو این یه ساعته
*من نگفتم تعداد قهوه هایی که سفارش میدم بشماری گفتم یکی دیگ برام بیار
میخاستم لج بازی کنم و برگردم و برم که بوی دارچین شدیدی تو هوا پخش شد و وادارم کرد که به سمت قهوه برم و برش دارم، عوضی فقط از قدرتش استفاده میکنه!!
با تعظیم کوتاهی که اصلا باب میلم نبود از اتاق خارج شدم و به سمت آشپزخونه شرکت راه افتادم، سرراه نامجونو دیدم که با سهامدار جدید گرم صحبت بود، همیشه به این که چقدر اجتماعی بود حسرت میخوردم آخه من اونجوری نیستم هیچوقت نمیتونم با کسی راحت ارتباط برقرار کنم.
با آماده شدن قهوه دوباره بدون در زدن وارد اتاقش شدم و قهوه رو میزش گذاشتم و بدون نگاهی بهش میخاستم از اتاق بیرون برم که مشتشو به میز کوبید و فرومون هاشو که از عصبانیت بود آزاد کرد
* یبار دیگه ببینم بدون در زدن اومدی تو کاری میک...
حرفش با افتادن من رو زانوهام قطع شد، اشکام راه خودشونو پیدا کرده بودن و از ضعفم در مقابل این آلفا شکایت میکردن
با حس آغوش گرمی لرزش نامحسوس بدنم کمتر شد و نفس های لرزونم آروم تر
[جانگکوک]
فکر نمیکردم یه بتا انقدر ضعیف باشه که بخاطر یکم فرومون من، رو زانوهاش بیوفته و از ضعف گریه کنه!
فقط چون یه بتاس از فرومونام استفاده کردم تا کمی حدشو رعایت کنه!
فک نمیکردم.. واقعا تصورشم نمیکردم اینجوری بیافته!!
با آزاد کردن رایحه آرامش بخشم بهش اینو نشون دادم که دیگ عصبانی نیستم، دقیقا نمیدونم چرا اومدم بغلش کردم؟ دستمو پشتش کشیدم و با لحن آرومی کنار گوشش زمزمه کردم
*هیسسس.. هیچی نیست باشه؟ همه چی روبراهه! آرووم...
حدود چند دقیقه تو همون حالت موندیم برخورد نفسای گرمش به گردنم یه حالی بهم میداد، کاری میکرد این فرشته زیبا رو همین الان بخام مارک کنم.
ودف.. چت شده کوک؟ آروم باش مرد!!
خودمو جمع و جور کردمو دستامو از دورش باز کردم و به صورت قرمز شده از خجالتش خیره شدم، سرشو بالا گرفت که بهش لبخند زدم، خدایا نمیدونم چم شده...
سرشو سریع انداخت پایین و سریع بلند شد که منم همراش بلند شدم و به این کیوتی لبخند زدم
+معذرت میخام آقای جئون
اینو گفت و تعظیم نصف و نیمه ای کرد و سریع رفت بیرون خندم بلند تر شد...
یه موجود چقدر میتونه کیوت باشه آخه؟
تا پایان ساعت کاری دیگ باهاش کاری نداشتم نه بخاطر اون!!
بخاطر خودم نمیدونم چرا وقتی نزدیکش شدم یه لحظه کنترلمو از دست دادم؟
با دیدن ساعت که نزدیک پنجه کتمو گرفتم و تنم کردم تا برم که در با شدت باز شد و به دیوار پشتش برخورد کرد با عصبانیت برگشتم تا دلیلشو پیدا کردم اما با اژدهای آتشینی روبرو شدم که واقعا جای ترسیدن داشت
_تو چرااا بههه مننن نگفتییی برگشتییی توله سگ؟؟
+جین آروم باش... میخاستم بهت بگم که...
با دیدنش به سمتم منم اونور میز دویدم
+بخدا.. میخاستم بهت... بگم... جین...
_وایسا... دعا کن دستم بهت نرسه توله سگ
خودمم دلم براش تنگ شده بود پس وایسادم تا بیاد و بغلم کنه ولی به جاش یه مشت رو صورتم هدیه گرفتم
+عااییی... جیین!!
_اون قیافه جین خر کن رو به خودت نگیر! میدونی چقدر نگران شدم وقتی یهویی گذاشتی رفتی بدون خدافظی؟... اههه خدای من الانم که یادم میاد دوس دارم خفت کنم خرگوش زشت...
+هی من خرگوش نیستم
_خفه شو با اون دندونای خرگوشی پهنش برا من ادا میاد!! تازه تو که رفتنتو بهم نگفتی چرا وقتی اومدی بهم خبر ندادیییی؟؟
چشامو رو هم فشار دادم و مطمعنم امشب از صدای جیغش کر میشم
+میخاستم الان بیام پیشت سوپرایزت کنم
_سوپرایز بخوره تو کلت خرگوش غول آسای بیریخت
حالا بیا بغلم...
خوشحال ازین که منو بخشیده بود تو بغلش رفتم
+خیلی خوشگل شدی
_بودم بانی کوچولوی من
+هی .. من حالا یه الفام لطفا ابهتمو زیر سوال نبر!
_برو بابا ابهت چیه تا چند سال پیش پوشکتم من عوض میکردم
با قیافه پوکر از بغلش اومدم بیرون و بهش نگاه کردم
+محض اطلاعت من ازت بزرگترم..
_خب چه ربطی داره من از نظر عقلانی ازت بزرگترم
+باشه حالا بریم؟
_کجا؟
+خونه
_شانس اوردی منم باید به کارای کافه برسم وگرنه ولت نمیکردم
+کافه؟
_اره بابا اون شغل مسخره رو ول کردم و واسه خودم کافه زدم دقیقا کنار شرکت توعه!!
با حیرت بهش نگاه کردم
_خب جزعیاتو بعدا بهت میگم بانی فعلا
به جای خالیش نگاه کردم اون همیشه میخاست کافه خودشو داشته باشه پس بگو چرا سریع اومد شرکت اما کی بهش خبر داده؟ فضول خان و دهن لق شماره یک، هوسوووک!!
به خونه که رسیدم سریع دوش گرفتم و لباسامو پوشیدم از جمله یه هودی سیاه و شلوار زاپ دار تنگ مشکی که عضلات رونامو به نمایش میزاشت...
سوار ماشین شدمو به سمت خونه بابام حرکت کردم بهرحال قول داده بودم که برم ببینمشون، هنوزم اینکه ببینم ازم میترسن برام سخته!!
با افتادن چیزی جلوی ماشین وحشت زده از افکارم بیرون اومدم و سریع ترمز کردم و پیاده شدم
با دیدن یه نوجوون که بیهوش جلوی ماشین افتاده بیشتر ترسیدم اما خودمو کنترل کردم و به سمتش رفتم نبضش میزد، ازونجایی که رایحه ای نداشت فهمیدم هنوز دستش مشخص نشده بغلش کردم و توی ماشین گذاشتمش تا به بیمارستان ببرمش
با سوار شدنم و بستن در به سمتش برگشتم و چشمای بازشو دیدم که بهم زل زده بود اولش کمی تعجب کردم ولی زود حالتمو حفظ کردم
+ببینم بچه چرا خودتو انداختی جلوی ماشین من؟
جابمو نداد ولی به جاش لبخند خیلی قشنگ مستطیلی بهم زد که ناخواسته لبخند کوچیکی رولبهام اومد
+جوابمو بده بچه ببینم اسمت چیه؟
_خب... ببخشید یه لحظه حواسم پرت شد و بخاطر شوک یه لحظه بیهوش شدم خیلی ببخشید
خاست پیاده شه که مچ دستشو گرفتم و نشوندمش رو صندلی
+بشین میرسونمت شب خطرناکه تنها بری
تردیدشو دیدم که با لحن محکمی بهش گفتم
+آدرس!!
بعد ازینکه درسو گفت سرمو تکون دادمو به راه افتادم
با رسیدن به خونه کوچیک و معمولی متوقف شدم، به سمتم برگشت و تشکر کرد و پیاده شد...
منتظر موندم تا وارد خونه شه اما تا خاست کلی و بچرخونه در خونه باز شد و پسر جوونی بیرون اومد با چشمای باز بهش نگاه کردم راستشو بخای واقعا تعجب کردم... پارک جیمین؟
یکم که باهم حرف زدن سرش به سمت ماشین برگشت و چند لحظه بعد به سمت ماشین اومد که قیافه بیخیال و خشک خودم گرفتم به شیشه دودی ماشین زد که پایین کشیدمش
تا منو دید با صورت متعجب و چشمای از حدقه در اومده زل زد بهم....
_آقای جئون؟؟
VOCÊ ESTÁ LENDO
ALFA ✔️
Fanfic༆𝐂O𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃༄ 《 _از جونم چی میخای جئون؟؟ من فقط یه بتای کوفتیم!! +پس چرا رایحه داری؟ 》 چیمیشه اگه تاوان اشتباه پدر رو پسر پس بده؟ کاپل : جیکوک _ نامجین _ تهگی ژانر : امگاورس _ طنز _ مافیا _ اسمات🔞 _ عاشقانه