بدون اینکه منتظر جوابم باشه قطع کرد... صداش خیلی بد بود نکنه اتفاقی افتاده؟
بدون اینکه جیمینو بیدار کنم سریع لباسامو پوشیدمو زدم بیرون و به سمت خونه راه افتادم...
با نزدیک شدن به خونه تونستم صدای اسلحه رو بشنوم
با نگرانی که سراغم اومده بود ماشینو نزدیک خونه نگه داشتم و پیاده رفتم و تونستم کسی که ازش متنفرمو ببینم... « وانگ لیسا»
فرومون هامو تا حد امکان آزاد کردم که باعث شد برای چند لحظه صداها بخابه و بتاهای اونجا کاملا اسلحشون رو پایین آورده بودن
_چه غلطی دارین میکنین؟؟
داد کشیدم و خودمو به جلوی در خونه رسوندم و متقابلا به لیسا نگاه کردم که با نیشخند داشت منو نگاه میکرد
*فقط یکم خوش میگذرونیم جئون!
اینو گفت و اسلحشو به سمتم نشونه گرفت
#جانگکوک بیا تو خطرناکه!
صدای پدرم بود که منو به خودم آورد، دستمو کشید وبردم داخل
_چه اتفاقی افتاده؟
#داشتیم صبحونه میخوردیم که یهویی شروع کردن به تیراندازی
_اما چرا یهو.. اوه نه!
جیمین خونه تنهاست،این یه تله بود
_بابا من باید برگردم!
#اما اونا اینجا رو محاصره کردن
گوشیمو در آوردم به جیهوپ زنگ زدم که بعد چند بوق طولانی که تاحالا این اتفاق نیافتاده بود جواب داد
_سوک کجایی؟
#پیش یونگیم جونگکوک
_اونجا چه غلطی میکنی؟
#جانگکوک... تهیونگ!
_چیشده؟؟
#اوضاع خیطه! نمیتونم حرف بزنم قط میکنم
...............................................................................
وقتی بیدار شدم جانگکوک تو خونه نبود، انگار بدون بیدار کردن من رفته سرکار..
اما امروز که تعطیلیه ! یعنی کجا رفته؟
لباسمو عوض کردم و به طرف آشپزخونه رفتم تا صبحونه بخورم، بهرحال جانگکوک خان گفته حتمن باید بخوری!
چشامو تو حدقه با یادآوری این حرفش چرخوندم و یخچال باز کردم...
با صدای گوشیم لقممو تو دهنم چپوندم و بدون نگاه کردن به شماره روش جواب دادم
+الو
_پارک جیمین
لقممو با ترس قورت دادمم و منتظر ادامه حرفش شدم
_چرا ساکت شدی چاگیا؟
+چ.. چی.. میخای؟
لعنت به من که همیشه وقتی میترسم لکنت میگیرم
_برادرت.. واقعا زیباست!
چشام به آخرین حد خودش گشاد شد
+حق.. نداری.. ب.. به برادرم...اس..سیب..بزنی.. وانگ!
_هیونگ اهههه!!
صدای تهیونگ بود که با ناله ای منو صدا میکرد
+چ.. چیکارش.. داری؟؟
_خودت چی فکر میکنی عزیزم
+خ.. خفه شو..! ولش کن بره!
_اوه نونو... چاگیا خودت بیا نجاتش بده وگرنه تضمین نمیکنم این بتای خوشگل اینجا سالم بمونه!
+کجا بیام؟
_آدرسو برات میفرستم تا یک ساعت دیگه خودتو برسون و تنها بیا!
هیچی نگفتم و فقط نفس حرصی خودمو تو گوشی فوت کردم
_منتظرتم...
اینو گفت و قطع کرد، حالا من چم وری ازون همه بادیگارد که دم درن فرار کنم، باید به جانگکوک بگم؟
نه.. اون گفت تنها بیام و جون برادرم در خطره! اون تنها کس منه، نمیزارم آسیبی بهش برسه!
به آدرس نگاه کردم... این که بیرون شهره!!
با تردید به سمت در ورودی رفتم و داد زدم
_یکی داخل خونست!
باید اونارو سرگرم کنم تا بتونم برم بیرون وگرنه اونام باهام میان یا اصلا نمیذارن بیام بیرون...
با گفتن این حرفم به طرف خونه دویدن و من با استفاده از فرصت رفتم بیرون و سوار ماشین شدمو و راه افتادم.. باید تهیونگو نجات بدم.. اون تازه جفتشو پیدا کرده.. اون تازه تونسته مزه عشقو بچشه نمیذارم نابودش کنی وانگ جکسون!!
جلوی ویلای بزرگی که بیرون شهر بود تقریبا کاملا خالی از سکنه بود پیاده شدمو سمت در رفتم ولی قبل ازینکه زنگو بزنم در باز شد و مرد آلفا که از بدشانسی میشناسمش اومد بیرون و بازومو گرفت
_دستتو بکش!
*اوه ببخشید... من حق ندارم بهت دست بزنم!
اینو گفت و بازومو بیشتر فشار داد که اخمام رفت توهم...
به سالن بزرگی وارد شدیم که منو هل داد و باعث شد رو زانوهام بیافتم
#هیونگ !!
سرمو بلند کردم و تونستم دونسنگ عزیزم ببینم که کنار اون وانگ عوضی وایساده اما بازوش تو دست اونه و داشت گریه میکرد
+گفتم که ی رودی همو میبینیم... امگای من!
![](https://img.wattpad.com/cover/252750021-288-k19624.jpg)
VOUS LISEZ
ALFA ✔️
Fanfiction༆𝐂O𝐌𝐏𝐋𝐄𝐓𝐄𝐃༄ 《 _از جونم چی میخای جئون؟؟ من فقط یه بتای کوفتیم!! +پس چرا رایحه داری؟ 》 چیمیشه اگه تاوان اشتباه پدر رو پسر پس بده؟ کاپل : جیکوک _ نامجین _ تهگی ژانر : امگاورس _ طنز _ مافیا _ اسمات🔞 _ عاشقانه