یونگی چشماشو باز کرد و با ندیدن نامجون تعجب کرد... اطرافشو نگاه کرد ولی نام رو ندید.خواست بلند شه که با کاغذی روی میز رو به رو شد:بیب از رو تخت بلند نشو تا برگردم.رفتم بم بم رو برسونم مدرسش.یکم باهات در مورد بم بم حرف دارم.[چه حرفی؟!]یونگ با خودش فک کرد.
امروز نوبت دومین هیونگ بود که غذا درست کنه و کار اون خیلی تو غذا پختن خوب بود.و البته از رو شناختی که از یوگیوم داشت میدونست تا الان باید پختنو تموم کرده باشه.
گوشیشو برداشت☆:گیوما یه لحظه میای اتاقم؟
*:اتفاقن داشتم میومدم>~<
در اتاق زده شد
☆:بیا تو...
*:اول من بگم یا...اوه اوبا؟اوبا نام ببینه من اومدم تو در حالی که همسرش لباس تنش نیستا...نوچ نوچ نوچ...
☆:گیوما یه لباس از تو کمد میدی؟من نمیتونم پاشم...
*:اوه اوکی-به سمت کمد رفت-اوبا خیلی درد داری مسکن بیارم...
☆:دردش طبیعیه گیوما...-مکث کرد چون داشت لباس میپوشید-ولی الان چون نام گفته نمیتونم پاشم...
*:دیشب رفتی حموم؟
☆:اوهوم
*:خب اینم بپوش-شرت مشکی تو دستشو بهش داد-شلوارم که نمیخواد.-برگشت تا پدرش راحت باشه-
☆:گیوما صبونه چی پختی؟
*:یه چیز خوب>~<
☆:نمیدونستم!
*:ازین به بعد بدوناااا
☆:گیوما خیلی بچه ای!
یوگیوم جلو رفت و خودشو تو بغل پدرش انداخت.
☆:توله خرس منو نیگا...چه گنده منده شدهههه دیگه قدمم بش نمیرسه...-ادای گریه در آورد-
*:اوبا سارانگه...
☆:اوباهم دوست دارع...
یوگیوم دستشو دور صورت یونگی قاب کرد و آروم بالا رفت و با تمام قدرت یونگیو بغل کرد.یونگ اینم در مورد یوگیوم میدونست اون اگه دلتنگ باشه و یا از چیزی خوشحال میخواد به دیگران محبت کنه و با اون محبت خودشو خالی میکنه.آروم شقیقه ی یوگیوم رو بوسید.یوگیوم همش به همه محبت میکرد.حتی نامجون.ولی جلوی یونگ همش بچه بود... اولین ارتباط رو یونگ باهاش برقرار کرده بود و اونا باهم خوب کنار میومدن.خیلی خوب.
همه چی آروم بود و اونا چند دیقه ای تو بغل هم بودن تا اینکه یوگیوم با حس انگشت هایی که پاشو غلغلک میدادن تقریبا جیغ زدو خودشو عقب روند و برای دفاع حاضر شد...
*:یاااااا جین یونگ هیونگگگگگ
+:باو این بچه به این همه صمیمیت عادت نداره جم کنین خودتونو!
☆:جین یونگا کی اومدی؟؟
+:صب اومدم...-جلو رفت گونه ی پدرشه بوسید و یوگیومو هل داد عقب تر-
*:عهههه؟؟
یوگیوم جلو اومد و شقیقه ی پدرشو بوسید.یونگی با آرامش نگاهشو به جکسون دوخت و دستاشو وا کرد.☆:تو هم بیا!
-:منم بیام؟
☆:ایرادی که نداره!
جکسون آروم جلو رفت و اون دو نفر هنوز داشتن پدرشونو میبوسیدن.جکسون آروم تو بغل یونگی خزید و یونگ پایین رفت و بوسه ای روی سرش گذاشت.جین یونگم خم شد و تقریبا همون جا رو بوسید.
برعکس همه یوگیوم جلو رفت و گردن جکسونو بوسید.لرز ریز جکسون بهش فهموند یه تیکه از جکسونو شناخته...پس اون رو گردنش حساس بود!اون خیلی خوشحال بود.دلش میخواست یکم خوش باشه.دیشب جکسون نه نگفته بود!تایید نکرده بود ولی نه نگفته بود و الان با این واکنشا ته دلش حس خوبی داشت.
#:هی جلوی من دارین ازین کارا میکنین منم میخواما!!
☆:ای خداااا منو بکش این بچس نمیومد!-اشاره به جک-شما سه تا خرس گنده چرا انقد میاین؟؟
*:خدایا نکشش بی اوما میشیم!
+:راس میگه خدایا!
☆:شما دوتا بیرون!!
اوما کلمه ای بود که اونا برای اذیت کردن اوبا یونگیشون استفاده میکردن-اوبا ینی بابا اوما ینی مامان-
*:جکسونا بیا...
بغلشو وا کرد و جک آروم رفت تو بغلش و رفتن بیرون... جین یونگ قبل بیرون رفتن گونه ی اوبا نامجونش رو محکم بوسید و رفت بیرون.یوگیومم بغلش کرد و جکسونم هنگ بود که چیکار کنه.وقتی همه رفتن بیرون نام درو بست و جلو رفت.
#:یونگیا لباس کی پوشیدی؟مگ نگفتم پا نشو!درد داری؟!
☆:به یوگیوم گفتم بم لباس بده!
#:خب باشع پس...
☆:میخواستی در مورد بم بم چیزی بگی؟؟
#:وااااییییی بم بم!!!!!
☆:چیع؟؟
#:بم بم مدرسه ی تیزهوشان مونگاب میره!
☆:اونجا؟؟؟واایییی!!!وایسا...تو که اونو امروز بردی؟قبل رفتنت نامه نوشتی... ینی قبلن میدونستی مدرسه اش کجاس؟
#:اوه راس میگی...من در مورد ی چی دیگه میخواستم بگم.
-کتشو در آورد-#:فک کنم فهمیدی که اون احتمالا هموفوبیکه خب؟؟فک کنم باید رفتارمونو جلوش محدود کنیم...
☆:اوهوم منم دیدم ولی یادم رفت بگم...الانم که خودت فهمیدی...
#:خب پس تا قبل اینکه بیاد شما بوس منو بده!
یونگی دستشو دور گردن نامجون حلقه کرد و لباشو محکم بوسید.
☆:بریم غذاااااا
#:بریمممم!راستی بم بم خودش میاد...
☆:اوکییی منو ببر!
نامجون یه دور دیگه قبل اینکه بلند شه لبهای یونگی رو بوسید.
#:بریم تا کار دستت ندادم.
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...