مهمونی جالبی بود...هر چند که برای جکسون و جه بوم که دو تا بچه ی پونزده ساله بودن پیش نمیومد کسی بی پروا جلوشون از معشوقش بوسه بگیره که حالا اینبار اینجا بشه دومینش.ولی در هر صورت بوسه های زیادیو میدیدن و برای جکسون اوضاع خیلی معذب کننده بود.
جه بوم هر بار از جلوی بار گیسانگ رد میشد صدای ناله هم میشنید پس زیاد معذب نبود ولی جکسون...تاحالا یه بوسه از نزدیک ندیده بود خب فقط یه بار اتفاقی توی تلوزیون دیده بود.یوگیوم...اون هم تاحالا جکسون رو نبوسیده بود. پس نتیجه این بود که الان اون با دیدن هر بوسه سرشو یه سمت میچرخوند.
با شلوغ شدن سالن نوبت به سخنرانی مادربزرگشون رسید. مهمونی ویژه ی تولد مادربزرگ بود پس اگه درست شنیده بود اونا داشتن تولد هشتاد و سه سالگی مادربزرگشونو جشن میگرفتن.پدر و مادر نامجون استریت بودن و خب اونا باهم خوشبخت شدن.و پدر های یونگی.اونها هم با هم خیلی خوشحال بودن.خانواده ی نامجون دیر صاحب بچه شده بودن.ولی جونشون به جون نامجون بسته بود و به حرفاش گوش میدادن.
وسطای سخنرانی جکسون کمی از خانواده فاصله گرفت تا کمی آب بگیره و یکم گلوشو تازه کنه که حس کرد کسی بهش خیره شده...نمیخواست آبروی خانواده رو ببره پس عقب رفت و به سمت جمعیت پا تند کرد.وقتی شلوغی رو دید خجالت کشید که بگه از سر راهش برن کنار پس همون عقب منتظر موند...چند دیقه نگذشته بود که حس کرد کسی دارع باسنشو لمس میکنه.فورا به عقب برگشت و با یکی از پسرایی که موقع ورودشون دیده بودش برخورد کرد.
با اخم دست پسرو از خودش جدا کرد و ازش فاصله گرفت. سعی کرد صدایی ایجاد نکنه این وضعیت افتضاح بود.تو همین فکرا بود که یکی از خدمه آروم بهش نزدیک شد و گفت:ببخشید قربان میشه همراه من بیاین؟؟
جکسون دنبال اون زن راه افتاد و به یکی از اتاقا رفت و تا اومد در و ببنده همون پسر از توی یکی از اتاقایی که معلوم بود دستشویی همون اتاقه بیرون اومد...
:اوه آقا پسر مرسی که بی سر و صدا اومدی-به سمت خدمتکار برگشت و گفت-تو دیگه میتونی بری!
اما قبل حتی بسته شدن در توسط خدمتکار،در توسط یوگیوم عصبی باز شد و با ورود یوگیوم،یونگجه هم با عصبانیت وارد شد.چشمای جکسون که از وقتی پسر از دستشویی خارج شده بود پر از اشک بود و میترسید الان داشت روی برادراش میچرخید.یوگیوم جلو اومد و دستشو گرفت.یونگجه با عصبانیت گفت:فک کردی کدوم خری هستی؟با چه حقی برادرمونو آوردی اینجا؟
:اوه آخه من تاحالا برای خوابیدن با کسی اجازه نگرفتم...
*:خب تو به این یکی حتی نباید نزدیک شی!
یوگیوم گفت و تا پسر خواست جواب بده در باز شد.
سهون و پشت سرش لوهان وارد شدن و نگاهشون روی پسری که پسر عموی جدیدشونو به اتاقش برده بود زوم کرده بودن.
:هان وو؟!!چه جالب...فک کنم این کارتو به همه گزارش کنم!
:راس میگه!
لوهان در تایید سهون گفت و با سر به اون سه نفر گفت که از اتاق خارج شن.حتمن قرار بود هانوو بمیره!وقتی سهون عصبی میشد لوهان کنترلش میکرد و الان!هردو عصبی بودن!
یوگیوم مچ جکسونو چسبید و به سمت خودش کشید و از اتاق خارج شد.
-:هیوووونگگگگ!درد گرفت!
*:ساکت باش!
+:یوگیوم!
*:باشه هیونگ!!
-:ولم کن یه لحظه!
یوگیوم با عصبانیت برگشت سمتش.*:چیه؟؟؟!!
-:هیونگ به خدا بهم نگفتن داریم کجا میریم فقط گفتن دنبالشون برم و اگه میدونستم منو پیشه اون پسره میبره نمیرفتم!
یوگیوم با تعجب نگاش کرد و گفت:مگه میشناختیش؟
-:قبلا بازم اذیتم کرده بود...
+:کی؟!!!
یونگجه از بین دندونای بهم چفت شده از عصبانیتش گفت.
-:چند دیقه قبل...
*:اوکی من الان فقط میخوام سرشو بکنم!
+:اونو به بابا نامجون....
#:باهام کاری دارین؟؟
*+-:اوبا...
هر سه با هم گفتن ولی لحن جکسون ترسیده و ناراحت بود.
نامجون با شنیدن صدای جکسون با عصبانیت نگاهشو بین مچ دست جکسون توی دست یوگیوم و صورت دوتا هیونگا چرخوند.ولی یوگیوم بیخیال نشد و محکم دست جکسونو چسبید و ول نکرد.تا چند ثانیه نگاه نام روی اون سه نفر بود تا یونگی و جه بوم به اون سمت اومدن.
☆:هی نام!اتاقا رو گفتن!ما اتاق طبقه ی آخریم!(فامیل های نزدیک توی خونه ی مادربزرگ میمونن.)
#:خب پس بریم مشکلو تو اتاق حل کنیم!
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...