جه بوم بعد اطمینان پیدا کردن ازین که کسی دیگه به اونو و یونگجه دقت نداره با عصبانیت بلند شد و به سمت یونگجه برگشت...
فلش بک به چند دیقه قبل:
توی خلسه ی جالبی بود...هوای سرد و آغوش گرم...آروم چشماش رو باز کرد.پنجره ی بخار گرفته ی رو به روش که هر بار با تنفسش حجم بخار بیشتری روش مینشست.آروم سرش رو پایین آورد.دستایی که دورش حلقه شده بودن...
و البته نفس گرمی که تازه چند ثانیه بود متوجه برخوردش به گردنش شده بود...
درست چند ثانیه طول کشید تا مغزش تشخیص بده این دست یونگجست.عصبی شد.و قبل از اینکه واکنشی بده در باز شد و جکسون و جین یونگ داخل شدن.یوگیوم و اوبا نامجونشون به سمتشون رفتن.
میخواست به این بهانه بلند شه که لب های داغی روی گردنش نشست و شاید باعث شد یه سکته ی مغزی رو رد کنه.فقط منتظر بود که همه برن تا بتونه یونگجه رو بخاطر اینکار باز خواست کنه!پایان فلش بک:)
_چه غلطی میکنی؟؟؟!!!
×آدم با بزرگترش اینطوری حرف میزنه؟
_نه ولی من با تو اینطوری حرف میزنم!به چه حقی دوباره لمسم میکنی؟؟ها؟!فک کردی اون کارتو فراموش کردم؟؟؟ فقط جلوی دیگران دارم بروز نمیدم چه غلطی کردی!!!!
×هه!فک کردی من یه عوضیم که هر لحظه حاضرم تا فرصت گیر بیارم بهت تجاوز کنم؟؟؟
_نه اتفاقا!فک نمیکنم!مطمعنم!!!
جه بوم روشو گرفت و رفت و نتونست چهره ی یونگی رو ببینه که از پشت دیوار آشپزخونه ی کوچیک اتاق زیرشیروونی همه چیزو شنیده...
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
نامجون:
چهره ی یونگی رو بدقت آنالیز میکرد...بعد اون منت کشی که ازش شده بود حسابی حالش جا اومده بود و خب یونگی هم انگار از نتیجه راضی بود...ولی الان یونگی انگار ناراحت بود. میتونست با نگاه تو چشاش عمق ناراحتیش رو ببینه.
#یونگ؟
☆بله؟
#چیزی شده؟؟
☆نه چطور؟
#یه طوری شدی...
☆چه طوری؟؟
#چرا انقد ساکتی!انتظار داشتم صب بری بیرون برای دیدن مادرم و وقتی برگشتی مدام در مورد اینکه خواهرم با اون دماغ چقد بدتر از قبلش شده حرف بزنی!
☆آه...خب من الان میخواستم برم....
یونگی گفت و پاشد...میدونست نامجون اگه بخواد میتونه به راحتی بفهمه موضوع چیه پس سعی کرد به سرعت از اتاق خارج شه...یه لحظه نفهمید چیشد که به دیوار برخورد کرد و نفس نامجونو کنار گوشش حس کرد...
#واقعن قرار نیست بگی؟
☆می...میشه...یه...وقت دیگه؟یه وقت دیگه حرف بزنیم...-گفت و سعی کرد دست راست نامجون که دور شکمش حلقه شده بودو کنار بزنه.نگاهشو بالا نمی آورد تا حتی با نامجون رو در رو نشه،نامجون دست چپشو کنار سر یونگی تکیه داد-
#نمیخوای بگی؟
☆الان نه...
#من به خواستت احترام میزارم...ولی فقط به یه شرط!
☆چه شرطی؟؟
#اینکه بهم اطمینان بدی اونقد این موضوع آزارت نمیده که...
☆نمیتونم-یونگی وسط حرفش پرید-
#چی؟-نامجون با بهت گفت-
☆نمیتونم بهت در این مورد اطمینان بدم!ترسیدم و نگرانم! و باید برم...الان نمیشه...من خودم خیلی درگیرشم!به فکر کارای خودت باش خب؟من نمیتونم این یکی رو بهت بگم...ببخشید!
یونگی صد البته میدونست نامجون کافیه دو سه تا از راه هایی که میخواست رو به کار بگیره تا از زیر زبونش بیرون بکشه چه خبره...ولی نمیخواست اینو به کسی بگه...باید با جه بوم حرف میزد...
از طرفی نامجون گیج بود...این چه موضوعی بود که یونگی رو اینطوری کرده بود.الان میخواست آخرین تلاششو بکنه...
آروم دستشو زیر یونگی برد و بلندش کرد...توی چشماش زل زد و با لبخندی که باعث بوجود اومدن چال لپش شده بود گفت:باید از روش خودم استفاده...-اما قبل تموم شدن حرفش یونگی خودشو از بین دستاش بیرون کشید و به سمت در پا تند کرد...به محض خروج از اتاق سرشو به سمت نامجونه بهت زده برگردوند و با لحن بامزه ای گفت:برو خوابشو ببین!
به سمت جه بوم که کتاب درسیشو میخوند رفت:جه بوما~~
_بله اوبا؟
☆بیا بریم یه جایی!
_کجا؟
☆بیا بریم دیگه!
قبل شنیدن هر حرف دیگه ای از طرف جه بوم دستشو کشید و به سمت در رفت...سر راهش برای نامجون زبون درازی کرد که نامجون با یه نگاه شب رو ازم نگرفتن بهش نگاه کرد و ابرو بالا انداخت.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
مارک و بم بم
ظهر همون روز:
مارک:
منتظر بود تا بم بم از مدرسش بیاد بیرون...هنوز صورتش باند پیچی داشت و صحنه ی ناراحت کننده ای بود.روی کوهستان برف زیادی نشسته بود ولی پایین کوه برف چندانی نیومده بود پس مدارس باز بود.
هنوزم هوا سرد بود و از جمب و جوش خانواده های جلوی مدرسه واضح بود.مارک اما توی ماشین در انتظار داداش کوچیکش بود.البته دلیل دیگه ی اینجا بودنش پسری بود که مزاحم بم بم میشد.دلش میخواست به حساب اونم برسه...بم بم رو دید.تا اومد پیاده شه با صحنه ای مواجه شد که باعث شد سر جاش میخ بشه.یکی ار پسرای اطراف بم بم اونو هل داد توی برف و بم بم سر تا پا خیس آب شده.
موندنو جایز ندید پیاده شد که بره سمت بم بم که پسر مزاحم رو دید.سخت نبود فهمیدن اینکه کسی که بم بم رو هل داده از اکیپ همون آدمه...
/چرا دیروز نیومدی مدرسه خوشکله
~چه غلطی کردی همه ی لباسم خیس شد
/ولی صحنه ی جالبیه...-با لحن(نظرم اینه که گوه ولی خب)کثیفی گفت و سرش رو جلو کشید...که البته با مشت محکمی که توی صورتش خورد بم بم مطمعن شد دیگه نمیتونه اینطوری صورتشو جلو بکشه...
^هی بچ!-مارک با لحن عصبی ای زمزمه کرد...-
/تو با من بودی؟
پسر که میدید داره جلوی همه به خصوص دخترای مدرسه ضایع میشه با شجاعت ساختگی ای با لحن تهدید آمیزی گفت.
البته که دخترا اصن بهش نگاه نمیکردن و همه ی نگاها روی مارک بود.
^دقیقن با تو بودم بچ!به چه حقی برادر کوچیک تره من رو هل میدی؟هاه؟؟!!!
/مثلا تو کدوم خری باشی؟
مارک هنوز دهن وا نکرده بود که با شنیدن صدای آشنایی با پوزخند به پسر خیره موند.و البته که پسر در حال قالب تهی کردن بود.
^من کسی هستم که همه جا پارتی داره!
مارک زمزمه کرد طوری که اون پسر به خوبی شنید.
//مارک شی!
^جیوون شی!باز همو دیدیم!
//اتفاقی افتاده؟
^بله!اگه میشه تو دفترتون صحبت کنیم!
//اوه حتما!
^و البته برادرم و-نگاهی که چند ثانیه روی بم بم بودو به اکیپ اون پسر و خودش داد-این آقایونه جوان!
//آقایون!همراهم بیاین!
بم بم به جمعیتی که متفرق شده بودند نگاه کرد.
میخواست بلند شه که مارک جلوش زانو زد.
آروم موهاشو نوازش کرد.
^برفی شدی...قرمز شدی...شبیه لبو هم شدی!و این باعث میشه نگران باشم سرما بخوری...
~خوبم هیونگی...بریم دفتر مدیر...
^بریم...
.
.
.
.
.
اون پسرا با تنفر به بم بم نگاه میکردن و خود بم بم هم انتظار نداشت چنین اتفاقی بیوفته...
//جناب مون بهتر بود که قبل اینکه بچتو بفرستی اینجا بهش ادب یاد بدی!
$شما نمیتونین...
//میتونم و انجامش میدم!گفته بودم ادب اینجا حکمه!حالام از اینجا برین بیرون!آقای کیم؟...
^~بله؟
مدیر به بم بم لبخند زد.
//با برادرت بودم مرد جوان...
~اوه...
^بله؟
//دیگه برین آه راستی!
با چشمای خشمگین به سمت اکیپ اون پسر برگشت...
//اگه میخوایین اخراج شین اون پسرو آزار بدین حتی کوچکترین تیکه هم قابل بخشش نیست!مرخصین!و شما آقای مون!پرونده ای که بیرون آوردم رو تو برنمیگردونم!دنبال مدرسه ی دیگه واسه ی پسرتون باشین!
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...