نامجون دوباره به در حموم نگاه کرد.وقتی مارک ناراحت بود توی اتاقش میموند ولی کسی تا حالا نفهمیده بود اون کارا برای این بوده که ناراحته...اصن کسی تا حالا ناراحتی اونم حس کرده بود؟ریلی؟؟
و الان تنها دلیل ترس نامجون طولانی شدن حضور مارک توی حموم و بیرون نیومدنش بود.از اونجا که کسی نمی دونست مارک وقتی ناراحتی میخواد تنها باشه الان نامجون احتمال میداد اون کار خطرناکی بکنه.
بعد چند دیقه صدای افتادن چیزی توی حموم نظرشو جلب کرد.سریع جلو رفت و شروع کرد به در زدن.از دست خودش هزار بار تیغ های یه بار مصرف سر خورده بودن و افتاده بودن زمین...پس صداش عین صاعقه ای که به زمین برخورد کرده سرش رو پر کرد:مارک؟؟؟بیا درو وا کن!چیزی شده؟؟؟مارک؟؟؟
^:اوبا به چه دلیلی داری درو میکنی؟؟!!!!-فریاد بلندی از تو حموم اومد-
#:داری چیکار میکنی؟؟
^:تو حموم چیکار میکنن؟؟
#:میخوام بدونم تو چیکار میکنی!!
^:رفع نیاز!
ذهن نامجون هزار جا در رفت و آمد بود و آخرین چیزی که فکر میکرد این بود که مارک خودارضایی کنه!و بدتر!خیلی واضح بگه!
#:مارک این کارت اصن خوب نیست!
^:چی خوب نیس دارم خلاص میشم دیگه!
#:مارک از چی داری خلاص...-قبل تموم شدن حرفش در باز شد و مارک با موی خیس و تیغ به دست جلوش ظاهر شد-
^:دارم از شر برگانم خلاص میشم!!-و بعد پوقی زد زیر خنده- نامجون توی هول بهش نگاه کرد و آهان آهان گویان سمت مبل رفت و مارک دوباره در حمومو بست.
خیلی وقت بود که کارش با موهای تنش تموم شده بود...ولی مثل دفعه ی قبل تیغو روی زمین ننداخت.بی صدا توی سطل آشغال انداخت.هر چقدر بدنشو با صابون میشست بازم حسش میگفت داری اشتب میزنی دادا!بازم جای اون سوختگیا هست،جای تموم اون وقتایی که کتک زد و اون جای سرنگای کوفتی هست!فقط تویی که اونارو نمیبینی!همه میبینن!
انگشتاش شروع به لرزیدن کرد!هر بار حموم میرفت همون اوضاع بود.همش همین بود!اما الان که بهش گفته شده بود توان خیلی حالش بدتر بود.اونقد که حتی تصویر پدرشم تو آینه میدید!
فوری دوشو باز کرد تا خودشو بشوره و خلاص شه!درد داشت.قلبش خیلی درد داشت.واقعا قابل تشخیص بود؟خب نه!پس چه بهتر که مثل هر بار قرار نبود بخاطر ناراحتیش سوال و جواب رد بدل کنه!
وقتی بیرون اومد با چشمای خالیش به بم بم که روی تخت با ترس نگاهش میکرد،نگاهی انداخت و لباس پوشید.اما همونم برای بم بم کافی بود تا جای چنگایی که معلوم بود تازه روی بدنش افتادن رو ببینه...
ترسیده نگاهش رو روی بدن مارک گردوند ولی با نگاه مارک تصمیم گرفت چیزی نگه...اینطوری بهتر بود؟هعی...شاید فقط نیاز بود بپرسه...
~:میگم...-با نگاه مارک ساکت شد-
^:چی میگی؟!!
~:دستات رد چنگ...
^:به کسی حرفی زدی خودتو مرده بدون!!!
~:من فقط میخواستم بپرسم حالت خوبه؟!!-مارک جا خورد. کسی تا حالا باهاش تند حرف نزده بود!-
^:حال من چرا برات مهمه؟
~:وقتی بهت گفتن...-چند ثانیه مکث کرد و کلماتو مرتب کرد-وقتی با اون اسم صدات زدن حالتت یه طوری بود!
^:پس انقدام احمق نیستی!همه ی این خانواده وقتی با این فامیلی صدا میشدم بهم میگفتن ازین که بهت گفتن...-خودشم مکث کرد.چرا انقد حرف زدن با این بچه براش خنده دار شده بود؟همیشه لبخنداش از سر تظاهر بود...- ^:ازین که بهت گفتن جای خالی ناراحتی؟منم چون از این فامیلی خاطره ی بدی داشتم و نمیخواستم راجبش ازم بپرسن میگفتم نه!!
به بم بم نگاه کرد.
^:چرا حس میکنم تو نگرانمی؟
~:چرا نباید باشم؟؟...
#:مارک؟؟!!
^:بله؟؟
#:مهمونی...
^:من نمیامممم!!!!!
~:کدوم؟؟
بم بم با صدای آرومی پرسید...
^:تو هم نرو!
~:باشه...
#:بم؟ما قبلا عکستونو به خانوادمون نشون دادیم ولی اگ بخوای میتونی نیای...هر چند که همه دارن میان جز مارک...
نامجون غیر منتظره تو اتاق ظاهر شد و گفت.
~:نمیام...
#:اه...اوکی!
بعد از خروج نامجون از اتاق و بسته شدن در مارک گفت:
خب ما توی این دو هفته ای که نیستن خیلی باهم آشنا میشیم!
~:دو هفته؟؟!!!
^:آره...کار مادر بزرگمه دیگه!هوففف!اون زن خیلی فوق العادیه ولی نوه هاش ن!
~:آه خب...من میمونم پیش تو مارک هیونگی...
^:خیله خب شیرین زبونی نکن من تحملم کمه!
~:چشم هیونگی...
و حالت کیوتی ب خودش گرفت.دوست داشت دل هیونگشو به دست بگیره!
*************
داره سعی میکنه دل هیونگشو به دست بیاره...
تا چند قسمت آینده خبری ازین جینگیلیا نیست... مارکبم رو میگم.
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...