یونگی از پله ها پایین اومد و به آشپزخونه ی طبقه ی همکف رفت.جه بوم پشتش به سرعت راه میرفت تا گمش نکنه.-آشپز خونه زیر راه پله ها خستش.بزرگه کوچیک نیست.اتاقا طبقه ی بالان.یه سالن پذیرایی طبقه ی هم کفه که مقابلش یعنی زیر اتاقا آشپزخونه هستش.آشپز خونه به حیاط پشتی خونه متصله.-
یونگی در آشپز خونه رو باز کرد و وارد شد.همه ی خدمه ی آشپز خونه در جمب و جوش بودن.
یونگی با دیدن کسی لبخند بزرگی زد و سمتش رفت.فلش بک
یونگی سرشو با گریه روی زانوهاش گذاشت.کلی از خانواده ی نامجون حرف شنیده بود.مخصوصا برادر کوچیک تر نامجون و وقتی نامجون یه دعوا ی حسابی راه انداخته بود اون فقط تونسته بود بیرون بره و یه جایی منتظر شه تا نامجون بیاد و پیداش کنه و بگه قراره برگردن خونه.
دستی رو شونش ضربه ی آرومی زد و با حاله زاری صورتشو سمت صاحب دست برگردوند.
/سلام...چرا اینجا نشستی؟
پیرزن با مهربونی گفت و اشک های یونگی رو پاک کرد.
☆هی...هیچی...
با هق هق گفت و سرشو دوباره روی زانو هاش برگردوند.
پیرزن با آرامش حرکتش رو دنبال کرد.در آخر بلند شد و داخل آشپزخونه برگشت.-یونگی توی حیاط پشتیه-
برگشت و یه لیوان چای و یه کاپ کیک جلوی یونگی رو سنگ فرش گذاشت...
/بیا اینو بخور یکم جون بیای...رنگت پریده پسرم...
☆مرسی...زحمت...زحمت شد...
با هق هق در حالی که سعی میکرد تنفسش میزون شه چای رو به لب هاش نزدیک کرد.
/چرا ناراحتی؟کسی که نامجون ازش دفاع میکنه و بخاطرش دعوا راه انداخته تویی؟؟
☆آره...
گفتن آره هم زمان شد با دوباره گریه کردنش...
/ناراحت نشو دیگه...برادر نامجون خیلییی آدم پررویی!از اون آدماست که حاضره واسه خوشگزرونی و پول هر کاری بکنه. اینکه بهت توهین کرده بیجواب نمیمونه.من آشپز اینجام...مونا وو...
☆خوش...خو...خوشبختم...
چندبار گفت و سعی کرد تنفس کنه.بعد اشکاشو پاک کرد دستشو سمت کاپ کیک دراز کرد و لیوان خالی چای رو سر جاش برگردوند.
/تو که هنوز ناراحتی!اصن حالا که اینطور شد فردا توی غذای اون مرد سم میریزم...
حرفش با خنده ی بلند یونگی قطع شد.لبخندی از خنده ی یونگی زد و ادامه داد...
/حقیقته!!کی اشک یه همچین آدم زیبایی رو در میاره و بهش توهین میکنه!!!!
☆آه...آه خدا...نظر لطفتونه...وای خدا...
خنده های یونگی کم کم داشت آروم میشد ولی بعد تموم شدن خندش با لبخند با زن خیره شد.پایان فلش بک
به پشت زن بیچاره که تقریبا تو حالت نشسته خوابش برده بود نزدیک شد و یهو بلند گفت:وای مونا شیییی
پیر زن بیچاره با ترس بیدار شد و اطراف و نگاه کرد با دیدن یونگی چشماشو ریز کرد و میدونستمی زیر لب گفت.
جه بوم با کنجکاوی گفت:چی میدونستین؟
/که این بزرگ بشو نیست!برو آقای کیم میخوام...
حرفش با نگاه برزخی یونگی کامل نشد...
☆مونا شی خوشحال میشم منو با فامیل خودم صدا کنید و البته که عصبی میشم با اسم دیگه ای صدا کنید!
/ولی...ولی من همین صداتون میکنم!میخواید چیکار کنید؟؟
با پررویی گفت و از کنار یونگی که با چشمای درشت نگاهش میکرد گذشت.
☆پ...پر...
_هعععععع
جه بوم در حالی که لبشو گاز میگرفت گفت.
☆چیه...؟
_زشتههههه به بزرگترت میگی پررو؟
☆خب حالا...
دست جه بومو کشید و داخل حیاط پشتی رفتن...
☆جه بوم...
_بله...
☆میشه با هم رک باشیم؟
به نیمکت کنار باغ رفت و روش نشست.
_بفرمایین...
☆امروز صبح...خب من...بحث تو و یونگجه رو شنیدم...و...
_بابا!
☆من فقط...
_نه!تو فقط هیچی!لطفا در موردش به کسی چیزی نگو!
☆ولی...
_بابا...لطفا...
☆آه...خب...ولش کن...بیخیال...
_بریم بالا...
☆به کسی نمیگم...نگران نباش
_من و یونگجه حلش میکنیم...نگران نباش...
☆ولی...
_نترس بابا...داره سعی میکنه جبران کنه...ولی من راحت نمیبخشمش...البته نه واسه کینه...بز بفهمه من خیلی سخت به دست میام...
ابرو بالا انداخت و گفت.
☆اوه باشه...
_بریم بالا...
☆باشه...بیا از وسط راه بریم در اصلی...
_اوکی از اونور...
داشتن خیلی عادی راهشونو میرفتن و یونگی دست در دست جه بوم یکم عقب تر ازش قدم برمیداشت.
با کشیده شدن یقه ی پالتوی زمستونیش پاش لیز خورد و زمین افتاد
برای یک لحظه حس کرد نفس در رفتش بر نمیگرده.
_خدای من!
با صدای جه بوم سعی کرد نفس رفتش رو برگردونه.با تمام قدرت از دهن نفس کشید و سعی کرد بشینه.کمرش درد شدیدی داشت.
به چهره ی قرمز جه بوم نگاه کرد.فک جه بوم منقبض شده بود.عصبی بود؟
☆جه...
_چیکار میکنی؟؟!!!!
خطاب به مردی که پشت یونگی با پوزخند وایساده بود فریاد کشید.
یونگی سعی کرد بلند شه و دقیقا وقتی خواست روی پاهاش به تعادل برسه مرد دوباره هولش داد.یونگی اینبار روی زانوهاش زمین خورد و جه بوم فورن دستاشو گرفت تا از فرود اومدن روی شکمش جلوگیری کنه و یونگی آسیب بیشتری نبینه.
//من هر کاری دلم بخواد میکنم مگه تو...
#چه گهی خوردی ها؟!!
☆نامجون...
یونگی با بیتابی گفت.میدونست یه دعوا در پیشه...حتی با شنیدن صدای مرد هم فهمیده بود اون کیه...
نامجون سمت یونگی و جه بوم رفت.یونگی رو بلند کرد و به سمت عمارت برگشت و با سر به جه بوم اشاره کرد جلوتر راه بیوفته.
☆عصبی نباش...کاریم نکن...بی...بیخیال...
با درد زمزمه کرد.
کمرش به شدت درد میکرد.
#تو کاریت نباشه!این دیگه چیز ساده ای نیست!
با عصبانیت گفت و داخل عمارت شد و به سمت راه پله ها حرکت کرد.
لوهان که با شیطنت از دست سهون فرار میکرد و داشت با خنده چیزیو براش میگفت با دیدن این وضعیت لبخند رو لباش ماسید و به سمت اونا اومد.
<یونگی شی؟خوبی؟؟؟؟
با نگرانی پرسید.سهون دستشو دور کمر لوهان حلقه کرد و پشت نامجون که با سرعت به مقصد اتاقشون پله ها رو طی میکرد راه افتاد.
<سهون؟؟؟یونگی شی خوبه؟
>نمیدونم بیبی از من میپرسی...؟آه...شما-به جه بوم اشاره کرد-پسر خوانده ی جدیدشونی؟
_آره...
>حالش خوبه دیگه؟
_راستش...
×اوه خدای من!
صدای یونگجه باعث شد سرشونو اون سمت برگردونن.جه بوم داخل اتاق رفت و درو باز گذاشت تا اگه سهون و لوهان خواستن وارد شن.
_حالش خیلی....؟
×این چه کوفتیه؟!!!!کی اینکارو کردی اوبا!!
☆آرومتر یونگجه کر....
×خدای من آرومتر و چی؟؟؟!!!کدوم خری این کارو کرده!
یونگجه وسط حرف یونگی پرید.
#به حساب اون فرد خودم میرسم...حالا...چیکار کنم...
×تو برو به حساب اون آدم برس منو یوگیوم کار اوبا رو راه بندازیم...
#باشه!
از اتاق زیر شیروونی خارج شد.
×کی اینکارو کرد اوبا؟!
با خشم کنترل شده ای گفت و یونگی رو بلند کرد و به سمت حموم رفت.
☆آی...کمرم...درد میکنه...آرومتر...
×دارم سعی میکنم اوبا...ولی من مثل اوبا نامجون زورم زیاد نیس...در نظر داشته باش لطفا...
☆آییییی
یونگی با برخورد کمرش به لبه ی وان بلند فریاد کشید و دست یونگجه چنگ زد.
>میگم رشته ی لوهان پرستاریه...میتونه کمک کنه یونگجه...فک کنم اونو یونگی شی باهم راحت ترن...
<آره من میتونم کمک کنم...
×اگه میشه کمرشو ماساژ بده...جکسون،جه بوم...
_-:بله؟؟؟؟
×شمام بهش کمک کنین...یوگیوم بریم پایین...زود تند...
>منم میام پیشتون...
×اوکی سهون شی لوهان شی واقعا ممنون!
<قابلی نداره ما بالاخره هم فامیلیم هم دوست.
یونگجه سر تکون داد و خارج شد
یوگیوم هم پشت سرش رفت.قیافش به شدت جدی بود.
جه بوم به لوهان نگاه کرد و قبل از این که اون دو نفر کاری کنن جکسون به سمت یونگی رفت با ریختن یکم آب گرم رو کمرش...
حدود دو ساعت بعد یونگی لباس تنش کرده بودو روی کاناپه نشسته بود که در به شدت باز شد....
مادر نامجون که پشت سرش میومد با عجز گفت:ولی نامجون نمیشه ک...
نامجون با عصبانیت به سمتش برگشت و به یوگیوم و یونگجه اشاره کرد برن وسایلشونو جمع کنن و سهون هم دنبالشون رفت تا به کوچیکترا توضیح بده.در همون حال گفت که لوهان هم کمک کنه تا وسایلشونو جمع کنن.
#مادر همه چیز شدنیه!به این آدم بیچاره نگاه کن!اوما!پسری که تربیتش کردی و به قول خودت براش زحمت کشیدی!یه آدم لاشی شده و من!خودم خودمو ساختم و رشد کردم!خوب نگاه کن مادر!من بهت گفتم!جایی که این آدم نفس بکشه نمیرم مادر!بهت گفتم!و امیدوار بودم درک کنی!چندین سال گذشته!اما رفتارش با یونگی از ذهنم نمیره!گفتم دعوتش نکن!اگه کردی منو فراموش کن!هر چند سال یه بار واسه این موضوع باید دعوا بگیریم؟!تو باز دعوتش میکنی!اون پسرته؟!درسته دقیقا این پسرته!اسوه ی بیکاری و لاشی گری! هر چقدر میخوای طرفشو بگیر!ولی ما میریم!
به سمت یونگی برگشت که نگاهش به سمت پایین بود.
#و در ضمن مادر!کسی نمیتونه برای رابطه ی منو یونگی تصمیم بگیره!حرفی بوده که همیشه ازم شنیدی!تنها کسا خود منو یونگی هستیم!متاسفم مادر!حرف یونگی برام مهم تر از هر چیزیه.دوست داشتن ما از یه عشق عادی گذشته که بخوای برای دعوای من با اون آدم لاشی از یونگی به عنوان سپر خودت استفاده کنی!حق نداری بگی بخاطر یونگی دارم اینطور رفتار میکنم چون میدونی جوابم مثبته!ولی مادر اگه یونگی عضوی از خانواده ی ما نیست تو هم قرار نبود احترام خاصی ازم دریافت کنی چون در آخر مادر!توهم جزوی از خانواده ی پدریم نیستی!
×اوبا...
نامجون کتشو برداشت و به پسرا نگاه کرد.
#وسایلتونو جمع کردین؟
×بله ولی یونگی اوبا...
#نمیخواد همینطوری خوبه خودم میارمش شما برین.ممنون لوهان و سهون و همینطور خدا حافظ.مراقب خودتون باشین.
<>:بله...شماهم
#برین پایین پسرا...
×چشم...
همه آروم در حالی که چمدوناشونو دنبال خودشون میکشیدن پایین رفتن.
نامجون به سمت یونگی رفت و بغلش کرد و به سمت در رفت.یونگی اول از درد کمرش ناله ی کوتاهی کرد ولی فوران سرشو توی گردن نامجون قایم کرد.
تا رسیدن به ماشین حرفی رد و بدل نشد.
وقتی سوار ون شدن نامجون تازه متوجه نبود جین یونگ شد.
#جین یونگ کو؟
*نمی دون...
+میخواین منو جا بزارین ها؟!
*اوه هیونگ...
جین یونگ داخل ماشین شد.
+میبخشید موقع دعوا نبودم.
*نه بابا...
#خب همه هستن؟
*+×-_:آره...
#اوکی راه هارو تازه باز کردن کمربند ببندید.یونگی؟میدونم درد داری ولی تو هم ببند.
☆باشه...
#یونگی با صدایی که از ته چاه میومد زمزمه کرد.
ماشین شروع به حرکت کرد.
بخاطر برف حتی سرعت رانندگی نامجون به شدت پایین اومده بود.
#یونگ رادیو رو لطف میکنی؟
☆اوکی...
اخباری که پخش میشد رو به دقت گوش میدادن.
#اوه تو شهر برف بیشتر شده.
☆شنیدم دیگو همه چیز تعطیله!
+نترسین در نمیرم!
#اگه بری که دهنت صافه عزیزم!
☆فعلا بزارین برسیم خونه...
#حالت خیلی بده یونگی؟
×فک کنم کوفتگی پشت کمرش داره بش فشار میاره آخه پشت کمرش کاملا کبود بود...
#اون جه هون عوضی رو بگیرم!!
×بیخیال اوبا...اوبا یونگی خیلی درد میکنه؟
☆خستم...میخوام فقط بخوابم...
×رسیدیم خونه اون کارم میکنیم...
☆باشه...
یونگی گفت و دستشو روی دوست نامجون که روی دنده بود گذاشت.نامجون دیتشو از زیر دست یونگی کشید و روی دستش قرار داد.
#اینجوری راحت تره...
از اون طرف جکسون تو حال خودش بود.اگه مدارس تعطیل بود پس نیاز نبود دیگه صبح زود پاشه.هوای بیرون سرد بود ولی داخل ماشین کمی گرم تر بود.
بهتر بود...امیدوار بود مثل سال پیش سرما نخوره.دستی دور شونه هاش پیچید.با تعجب برگشت و به جین یونگ نگاه کرد.-هاهاهاها چیه فک کردین یوگیومه؟!خخخخخ-
+به چی فک میکنی؟
-هیچی...چیز مهمی نیس...
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
بم بم و مارک:~هیونگ هیونگ هیونگگگگگگگ
^چیه؟چی شده؟
مارک با تعجب پرسید...
~هیونگ باز داره برف میاد.
^اوه...
به سمت پنجره رفت و بیرونو نگاه کرد.
^خب بیا اینور سرما نخوری...
~هیونگ؟
^بله...
~دو دیقه بی حرکت همینطوری بمون!
^اوکی!
بم بم فوری رفت و مارکهم به بیرون خیره شد.
~مرسی حالا حرکت کن خودم بمونم!
^بیا اینور ببینم مگه شیفت وایسادی؟!
~یااااااا
^بیا اینور یخ میبیندی ها!
~خب بابا...
^چیکار میکردی؟
~هیچی ولش...میگم...بریم ادم برفی؟
^الان که سرده هنوزم برف میاد هر بار قطع شد اونوقت.
~اوکی.
^بیا تلوزیون ببینیم...
~باشه....
جلوی تلوزیون روی مبل نشستن و فیلمی که در حال بخش بودو نگاه کردن.
~هیونگ راستی...دیروز من...
با زده شدن زنگ در بلند شدن به سمت در رفتن و درو باز کردن و با اعضای خانوادشون رو به روشدن.
~وا...دو هفته تبدیل شد به چهار روز؟
^اوه...بیاین تو مثل اینکه یخ زدین...
~آره بیاین
^کنار رفتن اعضای خانواده وارد شدن.
پسرا به سرعت به سمت اتاقا با جمله ای به مضمون یخ زدم حمله کردن.نامجون در حالی که یونگی رو بغل گرفته بود وارد شد.یونگی از فشار درد کمرش ناله میکرد و قرمز شده بود.مارک اخماشو توی هم کشید.
^اوبا؟چه خبره؟؟
#بعدن میگم فعلا بزار یکم استراحت کنیم....
~هیونگ بیا بریم غذا درست کنیم واسشون...
^اوکی بریم...₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
پارت جدیدددد🙈
ووت نشع فراموش
بچه ها لطفا داستانو به دوستاتونم معرفی کنید.
خوشحال میشم اگه اونام بخوننش و اگه خوششون اومد ووت بدن...
در هر صورت این اولین کارمه و باهاش انرژی میگیرم...
این قسمت چطور بود؟
تولد جیهوپه امروز عرررر
ساعت گزاشته بودم یهو نصف شب زنگ خورد پشمام ریخت😂😂
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...