22

128 23 9
                                    

عمارت اوه
سهون لبتابو بست و با خستگی بلند شد و سمت اتاق رفت.لوهان خواب بود.دیگه برای امروز کاری نداشت و فردا دوباره سرش شلوغ بود.خیلی وقت بود با هم وقت نگذرونده بودن.
<لوهان~~~
همونطور که سمت تخت میرفت با صدای آرومی صداش کرد.
>هوم؟
<پاشو بیبی~بیا بریم بیرون.چند وقته با هم نرفتیم بیرونا~~
>با...شع...
لوهان در حالی که بدنشو کش و قوص میداد خودشو بالا کشید و لباشو روی گونه ی سهون که کمی ازش بالاتر بود گذاشت و دستاشو دور گردنش حلقه کرد.
سهون ضربه ی آرومی به باسنش زد.
<برپا!!
>میبریم تو دسشویی؟اصن کجا میریم؟
<همین جنگل اطراف خونه میریم یه پیاده روی...
>آخ جون!
گفت و فورا پاشد و نگاه شیفته ی سهون روش موند.میدونست یه شیطنت تو راهه.و براش خنده دار بود.
اما میخواست بازم مثل همیشه باشه.وانمود کنه بعد این همه مدت نمیدونه،چه بازی ای تو راهه.مثل همیشه میخواست با لوهان را بیاد.
لباشو تر کرد و بلند شد.دو دست لباس از کمد بیرون کشید و شروع به پوشیدن کرد.تا اومد رکابیشو بپوشه دست لوهان پشتشو لمس کرد.
عضلات پشتشو منقبض کرد و صدای آب دهن قورت دادن لوهانو شنید.
لوهان دستشو کشید و سمت لباسای خودش رفت
سهون بعد پوشیدن لباساش و سیوشرتش سمت لوهان برگشت و به بدنش نگاه کرد.
هر چقدر که خودش برای لوهان خوب بود به احتمال صد برابر لوهان برای اون خوب بود.
<دوست داشتنیه من!
>منم دوست دارم~~~
<آماده ای؟
>بریم!
سمت در رفتن و لوهان برای یه بازی حسابی برنامه میریخت.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
چانیول سمت اتاق بکهیون قدمای محکمی بر میداشت.وقتی به در اتاق رسید بی اجازه درو باز کرد.
بکهیون داشت ورزش میکرد.بی نهایت عرق کرده بود و بر عکس اون چیز که چانیول فکر میکرد اون یه پسر منلی با شکم مخملی نبود.لعنتی سیکس پگاش آدمو به هر کاری وا میداشت.بکهیون با بهت به چانیول نگاه کرد و ترسیده عقب رفت و لباسشو از روی تخت برداشت و جلوی تنش گرفت.
€چیه؟؟اینجا چی میخوای؟؟
£هیچی!آه چرا کارت دارم...
€چیه؟؟!
£من در مورد حرف صبحم!خیلی جدی بودم!
€خب؟
£میتونی لطفا بهش فکر کنی؟
€بیا رک باشیم دکتر...
بکهیون با آرامش گفتو نشست روی تخت.
€من تازه با اکسم کات کردم!بخاطر این موضوع میخواستم بمیرم...لطفا یکم بهم مهلت بده که کنار بیام...
£میتونم بکهیون!میتونم صبر کنم!
'و تو رو عاشق خودم میکنم' جمله ی دوم رو توی دلش گفت و با لبخند بیرون رفت.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
لوهان و سهون توی جنگل قدم میزدن و از هوای تازه لذت میبردن.تا وقتی که لوهان آروم سرعتشو کم کرد و بعد چند دقیقه وقتی سهون متوجه فاصله ی زیادشون شد لوهان برگشت و به سمت دیگه ای دویید و بلند داد زد:بیا منو بگیر!!
<لعنت وایسا!
>اگه میتونی منو بگیر!!!
<آیش!وایسا!
>پیر شدی دیگه!!!
<گفتم وایسا لوهان!
فقط یه ثانیه لوهان برگشت که چک کنه چقدر فاصله دارن و همین باعث شد زمین بخوره.
>آیی~~
<شعت!خوبی؟
خودشو به لوهان رسوند و اونو سمت خودش کشوند.
>من خوبم...فقط یه ذره...
حرفش با بلند شدن روی دستای سهون قطع شد
>سهونا؟من خوبم...
<پات کبود شده بیب.
>احتمالا رگ به رگ شده.
<کی داره کیو حمل میکنه؟کی پیره؟؟
>عههههه
<وقت برگشت به خونه...
حرفش با شنیدن صدای رعد و برق قطع شد.
>وقت رفتن زیر یه درخته!
لوهان گفتو ابرو بالا انداخت.
سهون جفتشونو به درخت بزرگی که کمترین فاصله رو باهاشون داشت رسوند و زیرش نشست.
به لوهان خیره شد.موهاش به طرز زیبایی پخش پیشونیش شده بود.لباش لرز کوچیکی داشت و باعث این بود که سهون متوجه درشتی لباش بشه.هنوزم بخاطر دوییدن چند دیقه قبل نفس نفس میزد.بینیش بخاطر سرما قرمز بود و پوستش بخاطر سرما سفید.چشماشو بسته بودو انگار داشت به صدای بارون گوش میداد.
لوهانو بیشتر تو آغوش خودش کشید قافل ازینکه هر حرکتش باعث میشد لوهان آرامششو از دست بده و فکرای خبیث وارد ذهنش کنه.
و شروع کرد به عملی کردن.
باسنشو روی عضو سهون دورانی تکون داد و باعث شد سهون قبل از اینکه تحریک بشه اون از روی خودش بلند کنه.

older brotherHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin