جکسون:
شب گذشته انقد خندیده بود که جبران این چند وقت گذشته توی یتیم خونه رو براش کرده بود.نباید به خودش دروغ میگفت.یوگیومو دوست داشت.اونم خیلی زیاد.بیشتر اوقات توجهش به اون بود و معمولا فکر یوگیوم توی سرش بود.و خب رفتار خود یوگیومم خیلی روی این احساس تاثیر داشت.یوگیوم گفته بود دوسش داره دیگه نه؟
دو دیقه ی گذشته رو به این موضوع فکر میکرد و به سیبک گلوی یوگیوم خیره شده بود.اگه یوگیوم ولش میکرد هنوز توی افکارش غرق بود ولی با انگشتی که به دماغش خورد چشمای گرد شدشو بالا آورد.
*:به چی چنین مینگری؟؟
جکسون زد زیر خنده.این چه طرز حرف زدنه...
-:هیچی!!
*:داشتی مینگریدی دیگه...بنگر بازم...
-:گیوما خیلی این مدل حرف زدن بانمکه!
*:اومو...راستی امروز جین یونگی هیونگم میاد!
-:گیوما...
*:جانم؟؟
جکسون حس کرد چیزی زیر دلش بهم پیچید...اینطور جواب گرفتن از یوگیوم براش لذت بخش بود.
-:میگم...-یکم ذهنشو آزاد کرد و گفت-تو دوسم داری؟؟
*:بله!-با جدیت گفت و جکسون یکم خودشو جمع کرد-
-:واقعنی دوسم داری؟؟
*:آره!چیزی شده؟
-:نه...ولی من...دوست ندارم...
*:چی؟؟-یوگیوم با ابرو های بالا رفته و صدای تحلیل رفته گفت-
-:دوست ندارم!ولی خیلی خیلی خیلی بد عاشقتم!
بعد گفتن جمله ی مورد نظرش روی یوگیوم خم شد و شروع کرد بوسیدن صورتش.یوگیوم بعد شنیدن اون جمله قلبش لرزید.ترسیده بود جک اونو نخواد ولی جک نه تنها اونو خواسته بود بلکه الان داشت بعد یه اعتراف صادقانه صورتشو میبوسید.
چند ثانیه ازون بوسه ها لذت برد ولی فهمید که نه!به هیچ وجه نمیتونه جکسونو نبوسه.اون از بوسیدن جکسون خیلی لذت میبرد.توی یه حرکت سریع جاهاشون باهم عوض شد حالا این یوگیوم بود که بوسه های زیادی روی صورت جکسون میزد.اون داشت لذت میبرد و حس جکسونم وقتی براش تائید شد که دستاشو روی پیراهن یوگیوم مشت کرد.
چند دیقه به همین منوال گذشت و هیچکدوم دست نمیکشیدن تا وقتی صدای نامجون اومد: اهم اهم...پسرا مراعات کنین...-و بعد یه لبخند ژکند زد.یوگیوم با یه حالت خودتو مرده فرض کن بهش زل زده بود و جکسون حتی میشد موهاشم قرمز تصور کرد.خیلی بد خجالت کشیده بود و نگاهشو روی سیبک گلوی یوگیوم ثابت کرده بود.-
نامجون از اتاق خارج شد و یوگیوم جکسونی رو که کامل توی بغلش بود و روی دستاش توی هوا بلند کرده بود رو آروم روی تخت گذاشت و گردنش رو بوسید.
*:بریم!
-:بریم...-با صدای خجلی گفت که با شنیدن جمله ی بعدی یوگیوم خندید و بالشو سمتش انداخت-
*:خجالت نکش!انقد مچ خودشو بابا یونگی رو وسط کار گرفتم که!
-:تو فقط برو!-با خنده گفتو شروع کرد زدن یوگیومی که برای جاخالی دادن از ضربه ی قبلی پایین تخت نشسته بود.-
یوگیوم یکم ازش ضربه خورد ولی آخر مچ پاشو گرفت و کشید.
و حالا جکسون تو بغل یوگیوم اون آدم یه ثانیه پیش نبود.
خیلی آروم و ساکت مث یه گود بوی نشسته بود روی پای برادرش...
*:ساکت شدی!
-:بودم...
*:معلومه...
-:هیونگ...-سرشو نزدیک صورت یوگیوم کرد و گفت-
*:بله؟؟
-:گشنمه!
گفت و بلافاصله پاشد و به سمت در دوید.
و یوگیوم رو با نگرانی عجیبی تنها گذاشت.جکسون داشت شیطون میشد و یوگیوم نگرانش بود.میترسید این شیطنت خطرناک تو نگاه جکسون تبدیل به چیز خیلی بدی بشه!
الان باید چیکار میکرد؟؟اون خیلی نگران بود.
مخصوصا اینکه حالا نامجون درمورد رابطه ی اون و جک یه چیزایی دستگیرش شده بود و حالا باید اینو با پدراش در میون میذاشت.
نمیتونست واکنش یونگی رو حدس بزنه ولی نامجون مطمعنن با یه لبخند میگفت:عشق عشقه بچه!
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...