11

145 25 18
                                    

طبقه ی آخر یعنی طبقه ی آخر!جه بوم وقتی اینو درک کرد که وارد زیرشیروونی شدن!
_:اینجا میمونیم؟
*:الان ما یه بحث مهمتر داریم!
_:چی...؟
+:یوگیوم میتونی دو دیقه ببندی؟؟!!!
*:نه!
#:بسه دیگه!-با صدای خونسرد نامجون هر دو پسر ساکت شدن.نگاه بهت زده ی یونگی و جه بوم بینشون میگردید-
☆:چه خبره؟؟؟
#:هیچی بیب!تو و جه بوم برین استراحت کنین ما یکم حرف میزنیم بعد میایم!
☆:ولی من میخوام بدونم چه خبره!
#:الان نه یونگ!
☆:منم حق دارم...
#:یونگ!همه ی چیزی که میگی درست ولی فعلا...
-حرفش با کوبیده شدن در اتاق توسط یونگی نصفه موند. بعد از مطمعن شدن از اینکه یونگی و جه بوم توی اتاق نیستن به سمت دو تا هیونگ و جکسون که با انگشتاش بازی میکرد برگشت-
#:خب من منتظر یه توضیح مختصر و مفیدم!
-:اوبا من واقعا...
*:تو نمیخواد بگی!آدم هر جا بش گفتن میره؟!!اوبا!نزدیک بود با هان وو...
#:خیلی خب!!بسه!-با جدیت گفت و یوگیوم با عصبانیت نفسشو فوت کرد.هر بار اسم هان وو میومد همه میفهمیدن چه خبره.-
#:جکسونا؟خوبی؟
جکسون گیج شده بود.چی میگفت؟این دیگه چی بود؟اونا تا یه دیقه پیش میخواستن بکشنش!
-:اوبا من خوبم ببخشید!
#:دیگه از ما دور نشو!اینجا خیلیا عوضین!-با آرامش گفت و به یوگیوم که هنوز عصبی بود نگاه کرد.-و شما آقای کیم یوگیوم!فک کنم بهتر از دعوا با برادر کوچیکترت که کلی ترسوندیش اینه که باهاش حرف بزنه و بعد با من در میون بزاری نه اینکه دعوا راه بندازی!تو با این کارت فقط جکسون رو ترسوندی همین!!
*:عالی!اصن مشکل حل شد!چقدم ک خوبه اوضاع!-با لحن عصبی رو به نامجون گفت که حتی یونگجه هم نتونست مقاومت کنه با اینکه اون ارتباط چشمی از طرف یوگیوم به نامجون به شدت جدی بود ولی یوگیوم صرفا چهره ی بامزه ای داشت.پس الان همین برای تلنگر و فرو پاشی و جدیت و خونسردی نام کافی بود.یک ثانیه!فقط یک ثانیه به چشمای یونگجه نگاه کرد و هردو با هم شروع به خندیدن کردن.-
#:وای خدا...ببخشید یوگیوم...ولی...ولی واقعا نتونستم...
*:خدایا!!!
دست جکسونو کشید و داخل اتاق جدای توی شیروونی برد.
*:خب حالا ما با هم یه بحثی داریم!
-:ببخشید هیونگ...
یوگیوم که چهره ی نگرانی واقعیش برای جکسون رو تا حالا نشون نداده بود الان واقعن بغضش گرفته بود-اون آدمی بود که نمیتونست بلند مدت عصبی بشه و ناراحتیش رو طوری نشون میداد که انگار عصبیه!ولی اون حساسم بود.به همون اندازه که بیرون خشمگین بود اونجا هم حساس شده بود-
فقط جلوی یونگی گریه کرده بود نه؟؟
*:ببخشید هیونگو چی؟؟؟؟-با صدایی که از بغضی که به زور سعی در پنهان کردنش داشت میلرزید گفت-دیگه ازم دور نمیشی فهمیدی؟؟!
-:آره...-کمی مکث کرد و جلو رفت.سرشو روی شونه ی یوگیوم گذاشت و دستاشو دور کمرش حلقه کرد.-ببخشید آگیا...
*:تو الان با من بودی؟آگیا؟؟؟؟
-:شاید جلوی بقیه بگم هیونگ ولی تو آگیایی دیگه نه؟؟
*:حیف...زیر سن قانونی هستی!
-:همینه ک هست-ابرو بالا انداخت-
*:خب ایراد نداره!من با بوسه هم قابلیت اینو دارم که مجبورت کنم....
قبل اتمام حرفش جکسون از کنارش رد شدو بغل پنجره رفت.
-:گیومااااا...-با صدای ذوق داری گفت.-
*:جون گیوما؟
-:بیا اینجااااا برفففف
یوگیوم سریع نزدیکش رفت و پیشش وایساد.با این که هنوزم عصبی بود ولی سعی کرد از حضور جکسون انرژی بگیره. لبشو نزدیک گوش جکسون برد و بوسید.
*:اولین برفمون باهم...چه رمانتیک-با حالت مسخره ای بیان کرد-
-:بهتره تبدیلش نکنی به آخرین برفی که میبینی!
*:اومو...اوپا منو-نمایشی نفسشو شبیه هق بیرون داد و چهره ی کیوت و ناراحتی به خودش گرفت-دفا نتون!
جکسون شروع به خندیدن کرد و نفهمید چطوری از روی زمین کنده شد و روی تخت افتاد.فقط از بوسه های یوگیوم روی شکمش که از زیر لباس بالا رفتش معلوم بود هر ثانیه بلند تر میخندید.
و نامجون که با دیدن این صحنه کاملا با آرامش به اونا نگاه میکرد.هر احتمالی در مورد این سه تا پسر و پسرای دیگشونو داده بود پس بدونه واکش خاصی از پشت در کنار رفت و خودشو برای یه منت کشی خاص از یونگی آماده کرد.
ولی تا در اتاق رو باز کرد با صحنه ی ناجوری رو به رو شد.
جه بوم توی بغل یونگی خواب بود و الان نام واقعن نمیدونست به چه روشی معذرت بخواد...و نتونستن معذرت خواهی از یونگی معنیش چی بود؟تا یه مدت چیز جالبی در انتظارش نبود.

older brotherWhere stories live. Discover now