2

236 45 30
                                    

بم بم تندی از جاش بلند شد...امروز باید به مدرسه میرفت.از اونجا که اون توی مدرسه ای برای هوش های برتر بورسیه بود مدل کلاسا و زمانش با مدارس عادی فرق داشت.مثل الان که دیرش شده بود.به سمت اتاق نامجون شی رفت و در زد.بعد از چند دقیقه نامجون شی با بالا تنه ی لخت بیرون اومد.وقتی قیافه ی بم بم رو دید فهمید گند زده:هی بم بم چطوری؟البته این وقت صب قرار نیس طوری باشی!
بم با یه نگاه عاقل اندر سفیه نگاهش کرد و بعد گفت: سلام نامجون شی...من خوبم فقط من چون مدل کلاسام با دانش آموزای عادی فرق داره حدود دو ساعت دیگه کلاس دارم اگه میشه منو برسونین من پیاده به موقع نمیرسم...ولی موقع اومدن پیاده میام.
#:اوکی...برو آماده شو
~:مرسی.
نامجون درو بست.میدونست یونگی حالا حالا ها بیدار بشو نیست.ولی نیاز دید براش نوشته بزاره که کجا میره.اولین باری که صبح بعد رابطه قبل بیدار شدن یونگی رفته بود بیرون تا چیزی بخره حدود ساعت یازده برگشته بود و یونگی رو روی تخت تو حالت مچاله شده پیدا کرده بود.یونگی بهش محل نمیداد و از اونجا که واضح بود حموم نرفته نام اول اونو حموم برد و بعد براش غذا برد.تقریبا کل روز رو تلاش کرد تا یونگ نگاش کنه.ولی اون بدجور قهر بودو با کلی لجبازی یه قاشق میخورد...این قهر یونگ حدود سه روز طول کشید و نام رو هر لحظه عصبی تر میکرد...طوری که با یه داد بلند به مضمون:دیگه طاقتمو طاق کردی
بیرون رفت....
اما شب با زنگ یونگی که بهش زده شده بود نمیدونست با چه سرعتی رونده بود تا برسه...خسته نشده بود و رفتار یونگی رو مخش نبود...فقط اینکه حس میکرد واسه هیچی یونگی ازش دوری میکنه عصبیش میکرد.وقتی به خونه رسید یونگی رو تو خونه ندید...شب بود و اون نمیتونست بیرون باشه... دوباره کل خونه رو گشت و به اتاق خواب برگشت...
نمیفهمید چرا ولی حتی میترسید در حمومو باز کنه و با چیزه بدی رو به رو شه.ولی وقتی در حمومو باز کرد چشاش تا سر حد امکان گشاد شد...یونگی توی وان حموم بود الان داشت...با خودش...ور میرفت؟؟؟!!!
چرا؟!!
جلو رفتو دست پسر کوچیکترو از رو عضوش برداشت ولی یونگ با لجاجت دوباره خواست کاره قبلشو تکرار کنه.این نامجونو میخندوند.ولی سعی کرد جدی باشه: یونگی بهم زنگ زده بودی!
☆:فک میکنی واسه چی زدم؟!!!
پسر کوچیکتر با عصبانیت گفت
#:نمیدونم دلیل خواصی داشته؟؟-فقط میخواست حرصش بده-
☆:خودم نمیتونم!
#:منم نمیتونم...-بیخیال شونه ای بالا انداخت-
☆:منظورت چیه؟؟؟
#:تو این چند روز عجیب شدی!حتی نمیفهمم چته!تو بهم نمیگی و انتظار داری بفهمم چه غلطی کردم؟؟
☆:تو اشتباهی نکردی...-با صدای آرومی گفت و نامجون یکم واس ناراحتی کوچولوش دلش گرفت... میخواست راه بیاد ولی عقلش اول دستور میداد که بفهمه چه خبره بعد.-
#:خب؟دلیل این رفتارت؟
☆:حس میکنم که یه...-وایساد.اگه اینو میگفت نام ناراحت میشد نه؟؟-☆:هیچی ولش کن برو بیرون!
#:صبر کن ببینم!یه چی؟
☆:گفتم برو بیرون!هیچی!مهم نیست!
#:یونگی!-با داد بلندی گفت که بغض یونگی رو به همراه داشت.اون فقط واس ادامه ی رابطه تلاش میکرد.-
☆:سر من داد نزن!-پسر کوچیکتر داد کشید و نامجون با تعجب به واکنش عصبیش نگاه کرد...چرا الان باید گریه میکرد؟چرا واقعن؟-
#:یونگیا...بیا اینجا...-به دستاش که از هم باز کرده بود اشاره کرد.یونگ و اون این حالت خیلی بیشتر دوست داشتن و یونگ معمولا پس نمیزدش.-
یونگی جلو رفت تو بغل نامجون قرار گرفت...هنوز از آب بیرون نیومده بود ولی ازونجا که نامجون روی لبه ی وان نشسته بود کارو راحت تر کرده بود.سرش روی عضلات شکم نامجون قرار داشت.این بغل رو دوست داشت.از این بغلا هیچوقت خسته نمیشد.
#:عزیزم فقط بهم بگو مشکل چیه همین...خواهش میکنم...-عاجزانه خواست.اون واقعن یونگیو دوست داشت.خیلیا واسه پول باهاش ارتباط برقرار کردن... اول فک کرد یونگی هم یکی از اوناست ولی بعد فهمید که یونگی حتی تا به حال ماشین نامجونم ندیده. همه با دیدن حتی ماشینش میتونستن مقدار پولشو بفهمن.ولی یونگی حتی همونم ندیده بود که بخواد بفهمه...صادقانه دلشو به نامجون داده بود و عاشقش شده بود.و بهش اعترافم کرده بود.شاید نام دیر بهش جواب داد ولی واقعن از اون جواب به بعد عاشقانه به یونگی میرسید.و بعضی اوقات خیلی شدید یونگیو معذب میکرد.-
☆:ناراحت نشو خب؟؟تقصیر تو نیست...-به نامجون نگاه کرد...این چند وقته نامجون بخاطر پروژه هاش سرش شلوغ بود.بیشترین ارتباط اونا عشق بازیاشون بود.و یونگی ناز پرورده عادت نداشت که نام اینطوری رفتار کنه.اون انتظار عشق همیشه زیاد نام رو داشت نه این مدل.و وقتی اون روز صبح توی تخت ندیدش بدون هیچ اثری واقعن حس بدی داشت...این که یه وسیله برای نامجونو تا خودشو خالی کنه... نمیخواست این حرفا رو بزنه!میترسید نام ازش فاصله بگیره!ولی اگه الان نمیگفتم باز ازهم فاصله میگرفتن- ☆:من حس میکنم...یه...هرزه ام...-سرشو بالا آورد.نگاه نگران نامجون صورتشو هدف گرفته بود...-
#:چرا؟؟!!
☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆
پارت بعدی اسمات😐💔🍃
کیلی کیلی کیلیییی
داستان به دیگران معرفی میکنید دیگه؟؟
خیلی کم طرفداره داستانم😐💔چرا خب😐💔💔
ووت ووت ووت،ووت از همه رنگ!سرتو با چی گرم میکنی؟با ووت خوش رنگ
نویسنده شاعر میشود😐😂😂

older brotherWhere stories live. Discover now