آیم کامینگ هوم...
آیم کامینگ هوم...
تل د ورد آیم کامینگ هوم...🥺
_____________________________
این پارتو بزاریم سریعععع پارت بعدیو و بعدیم میزارم...
چونننننن
نویسنده داشت آهنگ غمگین گوش میداد👈گریش گرفته بود👈اتفاقای بدی افتاد🥺🥺💔
ووت و مخصوصا کامنتتتت نشه فراموش🙂♥️♥️
_____________________________
به محض خارج شدن تهیونگ از حموم سوال پیچ شدناش توسط یوگیوم و مارک شروع شد.
•چه اتفاقی افتاد بیرون؟یه دعوا،بخاطر اینکه من گرایشم چیه...و پسرا رو هم اذیت کردن.
•اذیت؟میخواستن بهشون تعرض کنن.ولی خب،پسرا کتک کاری کردن...
وقتی جواب دو سوال اصلی رو داد،مارک و یوگیوم فورا از اتاق خارج شدن.
کوک به سمتش اومد.
تهیونگ با بغض گفت:کوکاااا من خسته شدم...بیا ازینجا بریم!
کوک:باشه عزیزم هر چی تو بخوای!
بهش نزدیک شد و بغلش کرد:یکم طول میکشه ولی باشه.بر میگردیم سئول...عشقم...
حوله تن پوش رو از روی تنش در آورد و براش لباس روی تخت گذاشت.لباسا رو یکی یکی تنش کرد ولی وقتی به تیشرت رسید ابرو بالا انداخت.
شستشو روی نیپل راست تهیونگ کشید:کبودش کردم...شت!
تهیونگ دستشو پس زد:دردم میاد.
کمر تهیونگ رو گرفت و اونو به خودش چسبوند.لبشو روی نیپلش کیپ کرد و مک محکمی زد.
ته:آیی...درد میکنه...
مک های کوک کم کم محکمتر شد تهیونگ کم کم حس کرد داره تحریک میشه.
ته:اگه بس نکنی...نمیتونم...جلوشو...
فورا دستشو روی دهنش گذاشت و ناله ای که داشت از گلوش آزاد میشد رو خفه کرد.
کوک با نیشخند در حالی که لباشو به گردن تهیونگ میرسوند گفت:بیب؟در نظرت من تصمیم دارم تمومش کنم؟
بدن تهیونگ رو به خودش چسبوند و با احتیاط داخل حموم هلش داد
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
یوگیوم وارد اتاق شد.افراد حاضر تو اتاق فقط جکسون و یونگی بودن.رو به یونگی گفت:بابا...میشه برید بیرون؟
یونگی نگاهی به جکسون و نگاهی به یوگیوم کرد:اوکی...
وقتی یونگی از اتاق خارج شد یوگیوم آروم سمت جکسون قدم برداشت.
یوگ:چرا...چرا نگفتی دقیقا چی شد؟
جکسون سرشو پایین انداخت.
جک:باور کن...
یوگیوم عصبی وسط حرفش پرید:من و تو چند ماهه با همیم!فک کنم بدونی که خوشم نمیاد یه همچین چیزیو ازم قایم کنی!
جک:من قایم نکردمش...فقط میترسیدم...
یوگیوم عصبی بازوشو چسبید:میترسیدی؟از چی؟من باید از یکی دیگه بشنوم که یکی میخواست به دوست پسرم تعرض کنه؟
جک:ببخشید...
یوگیوم محکم تکونش داد:چیو ببخشم؟بهم توضیح بده!
جکسون سرشو پایین انداخت:ببخشید...
یوگیوم بازوشو رها کرد و ازش فاصله گرفت.بهش پشت کرد و دستی توی موهاش کشید.
جکسون زیر زیرکی بهش نگاه کرد و شروع کرد به ور رفتن با انگشتاش.
یوگیوم سمتش برگشت و قدم های سریعی سمتش برداشت.جکسون ترسیده بیشتر تو خودش جمع شد.یوگیوم انگشت اشارش رو جلوی صورتش گرفت و گفت:یک!دیگه هرگز یه همچین چیزیو ازم قایم نکن!نمیخوام از کس دیگه ای بشنوم!دو!وقتی میگم توضیح،راحت بگو ندارم!نه ببخشید!و سه!(دستشو پایین آورد و مچ دست جکسون رو گرفت و به لباش نزدیک کرد)من تا حالا روت دست بلند کردم؟هوم؟
جکسون سر تکون داد و نه ی آرومی گفت.
یوگیوم پیشونیشو بوسید:من هیچوقت تورو نمیزنم!
و بعد سمت در اتاق رفت:بیا تلویزیون ببینیم.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
مارک وارد اتاق شد.
نامجون بیرون اتاق پیش یونگجه بود و این وقت خوبی برای حرف زدن با بم بم بود.
کنارش رو تخت نشست:بم؟
بم:بله؟
مارک:خوبی؟
بم:بله هیونگ...
مارک:بم...میخواستم یه چیزی بهت بگم🙂
بم:بگو هیونگ...
مارک:لطفا یکم بهش فک کن...من فک میکنم...ازت خوشم میاد🙂♥️
بم بم چشماش گشاد شد و سعی کرد صداشو کنترل کنه:هیونگ این همه مدت با هم زندگی کردیم!من به عنوان یه هیونگ قبولت داشتم!چطور میتونی اینو بگی!
مارک خواست حرفی بزنه که بم بم گفت:هیونگ برو بیرون!
مارک نگران دستشو گرفت:بم ببین...
بم بم دستشو پس زد:برو بیرون!هرگز قبولش نمیکنم!من گی نیستم!
مارک هر لحظه خورد شدن قلبشو حس میکرد.
فقط بلند شد و سریع سمت در اتاق قدم برداشت.
کتشو از روی صندلی کنار در برداشت و چند ثانیه بعد بی توجه به صدا زدنای بقیه بیرون رفته بود.
•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
چند ساعت گذشته بود و مارک هنوز برنگشته بود.
یونگی خیلی نگران بود.و نامجونم جداً در تلاش بود حال یونگی رو بهتر کنه.
در آخر کارشون به حموم دو نفره کشید.
نامجون بعد شستن سر یونگی دوش آب گرمی گرفت و بیرون رفت.
شب شده بود.خودشم نگران بود.
°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°•°
نیمه های شب بود که با شنیدن صدای فین فین برگشت و به کنارش(مارک)نگاه کرد.با لود شدن و اینکه مارک تازه برگشته رو تخت نشست و بازوی مارک رو کشید.
با شنیدن ناله ی درد مندش،فورا بازوشو رها کرد:مارک...
گریه ی مارک شدیدتر شد.
شونشو گرفت و برش گردوند و با دیدن صورت خونی و لب های ورم کردش،حس کرد خون توی رگاش متوقف شد:مارک؟
دستاشو زیر پاها و شونه های مارک پیچید و به حموم اتاق رفت.
مارک رو توی وان گذاشت و دوش آب رو روی حالت گرما تنظیم کرد.با روشن شدن لامپ ها میتونست کبودی های روی قسمت هایی از بدنش که تو دید بودن و پارگی لباساش رو هم ببینه.
نام:چیزی نیست...مارک...چیزی نیست...
لباش ترکیده بود و کبودیا...مثل هیکی بود🙂
دستاش میلرزید.گریه ی مارک داشت حالشو بد میکرد.
با دستای لرزون لباسای مارک رو با زور و بدون اجازه ی مارک از تنش بیرون کشید.
حال مارک...بدن پر از هیکی و خون مردگی،حالت نشستنش،ترسش از نامجون...
تجاوز...
تنها چیزی که تو ذهنش بود برای پسرش رخ داده(:
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...