18

120 21 7
                                    

با کنجکاوی به لبتاب زل زده بود ولی از یه جایی به بعد با استرس نگاهشو قایمکی به یوگیوم میدوخت شاید خودش خسته بشه ولی هر چی فیلم جلوتر میرفت جکسون بیشتر عرق میکرد و حس میکرد یوگیوم بیخیاله.
خود یوگیوم میخواست یکم شیطنت کنه ولی الان عین سگ پشیمون بود.جکسون خیلی بچه بود و اگه تحریک میشدن مطمعنن نمیشد هیچکاری کرد.

چهل دیقه از شروع فیلم گذشته بود و از اونجا که یوگیوم قبلا این فیلمو دیده بود میدونست الاناست که یه صحنه نشون داده بشه.ساعتو چک کردو با دیدن ساعت ده و نیم از قسمت فیلم ها بیرون اومدو لبتابو بست.
*اوکی بیب!وقته خوابه...
خودش هنوز تحریک نشده بود ولی نمیدونست چطوری جکسونو چک کنه تا مطمعن شه...
-با...باشه...هی...هیونگ
با صدای جکسون که از ته چاه در می اومد خواست یه نگاه یواشکی به پایین تنش بندازه ولی جکسون سریع پتو رو روی خودش کشید و خودشو از دید یوگیوم پنهان کرد.
*
*
*
*
*
نامجون شیر آبو بست و از سرویس اتاق خواب بیرون اومد.
یونگی رو تخت دراز کشیده بود.معلوم بود هنوز درد داره...
چهرش جمع شده و قرمز بود.
#یونگی؟
☆بله؟؟
#خیلی درد داره؟
☆اونقد نه...بهتر از صبحه...
#خوبه!
☆چطور؟
نامجون با زانو روی تخت اومد و روی یونگی خزید.
#چون از صبح یه کارایی داشتیم!
☆چی...چه کاری؟
#اون ماجرایی که ازش خبر ندارم چیه جناب مین؟
☆چی؟
یونگی با گیچی محض پرسید...
☆از چی خبر نداری؟
#موضوعی که ذهنتو درگیر کرده!
☆اه...اون...مهم نیست...حل شده...حلش کردم...
#کنجکاوم بدونم چی بوده...
☆هیچی...
#یونگی؟اگه بگی به نفع خودته من نمیخوام با این شرایط باهات کاری کنم!
☆ول کن نامجون!
دستشو روی شونه های نامجون گذاشت و هلش داد تا از روش کنار بره...ولی نامجون تکون نخورد.
#اوکی یونگی شی!انگار شما قرار نیس با من راه بیاین!
نامجون همیشه موقع شروع سکس لبخند میزد و سعی میکرد با یونگی کنار بیاد.در هر صورت یونگی از رابطه ی جنسی اونقد خوشش نمیومد...هر چند که جزوی از نیازهاش به عنوان یه مرد بود.
اولین رابطشونو هیچوقت فراموش نمیکرد.همه ی رابطه هاشون به همون اندازه شیرین بود.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
فلش بک اولین شب رابطه ی نامگی:
بعد چندین روز خسته کننده به بار رفته بودن تا خستگی این چند روزو در ببرن که البته یونگی با این کار آنچنان هم موافق نبود ولی خب رفت.
#بیب بشین برم یه چیزی بگیرم برگردم...
☆باشه...
چند دیقه از رفتن نامجون میگذشت و یونگی مدام اطراف رو نگاه میکرد تا اینکه چشمش به کیونگسو افتاد...دوست خیلی صمیمیش توی دانشگاه...
بلند شد به سمتش رفت شاید حدود چهار متر مونده بود که به کیونگسو برسه ولی یه پسر خیلی غیر منتظره دست کیونگسو رو کشید و به سمت اتاقای وی آی پی برد. نمیدونست چرا...ولی خشکش زد و هیچکاری نکرد.دو دیقه بعد کای جلوش ظاهر شد و پرسید:یونگی شی کیونگ کجاست؟
یونگی ترسیده به خودش اومد و گفت:یکی بردش...بردش توی اتاقا...

older brotherWhere stories live. Discover now