جین یونگ مضطرب جلوی در خونه ی سهون وایساده بود.بعد آخرین دیدارش با جیمین حس عجیبی داشت.
میخواست امشب بهش اعتراف کنه.
سرشو تکون داد و منتظر شد در روش باز شه.
با باز شدن در سهون جلوش ظاهر شد و با چشمکی حاویه(عاقا داماددددد)راه عبور رو براش باز کرد.
جین یونگ از کنار مهمون ها گذشت و با احوال پرسی مختصری کنار جیمین قرار گرفت:هی جیم...
جیمین با لبخند فرشته مانندش سمتش برگشت:هی جین!
جین:خب...من میخوام در مورد یه چیزی باهات صحبت کنم...
جیم:چی؟
جین:خب....
(سه سال بعد)
صدای غر غر های جکسون رو میشنید.از وقتی رفته بود تو اتاق یه سره به جون یوگیوم غر زده بود و خب خوده یوگیوم مقصر بود.از وقتی فهمیده بود جکسون تو دانشگاه خودش قراره تحصیل کنه ازش جدا نمیشد و مدام بحث خونه مجردی رو پیش میکشید.
مارک از جلوش رد شد.
از. بعد اون اتفاق تا الان که سه سال میگذره مارک در طول روز بیشتر از کلمات ضروری چیزی نمیگفت.
الان داشت دنبال کار میگشت و کل روز رو اگه میتونست زل میزد به یه گوشه.حوصله نداشت و همه فهمیده بودن که چطور با بم بم سر سنگینه.اما چیزی نمیگفت که چرا.قلب همه درد میکرد.چون مارک طی این سه سال از یه آدم با ابهت و مغرور به یه فرد که فوبیا ی لمس داره و بدنش تحلیل رفته تبدیل شده بود.
بم بم وسایلشو جمع کرده بود و یه روز دیگه پروازش بود.
توی این سه سال خیلی تلاش میکرد دوباره رابطش با مارک خوب شه.ولی مارک اصلا بهش اهمیت نمیداد.بیشترین اهمیت ممکنه این بود که سرش داد بزنه( از اتاقم گمشو بیرون )
نامجون هم بعد چند ثانیه از جلوش رد شد و کنار مارک نشست.روز استراحتش بود و تصمیم داشت خونه بمونه.
نامجون تنها کسی بود که مارک با لمس شدن توسطش مشکل نداشت.
شاید چون مارک وقتی به خودش اومده بود تنها مکانی که میتونست بدنش و خودش رو باهاش پنهان کنه نامجون بود.
یونگی هم سعی میکرد با مارک ارتباط بگیره ولی سخت بود.مارک زیاد حوصله نداشت.
یونگجه اومد کنارش نشست و دستاشو توی دستای خودش قفل کرد.
امروز باید نتیجه تلاششو میدید.
یونگجه خیلی ریز خم شد و دستشو بوسید.واقعا از اضطرابش کم شده بود.نفسی تازه کرد و وارد سایت شد.نام کاربریش رو زد و با دیدن اینکه آزمون ورودیش رو قبول شده شروع به پریدن روی مبل کرد و چند ثانیه بعد تو بغل سه نفر فرو رفت.
میتونست...میتونست بره انگلیس...
.
.
.
تو اتاق کنار یونگجه روی تخت دراز کشیده بود.
یونگجه خیلی ناگهانی به حرف اومد:اگه بری من خیلی تنها میشم...
جه بوم:با هم در تماسیم دیگه...
یون:دلم برات تنگ میشه...
از این حجم صافتی سمت یونگجه برگشت و محکم بغلش کرد:عاااااا هیونگگگگگ
یونگجه بوسه ی آرومی روی گونش زد:تازه داشتیم دوست میشدیم...تازه...داشت رابطمون درست میشد...
جه بوم:نمیرم بمیرما...
یونگجه:دلم میخواد قبل اینکه بری باهات وقت بگذرونم....
جه بوم:وقتشو داری!
.
.
.
صدای یونگی رو شنید:مراقب باشینا....
یوگیوم باشه ی بلندی گفت و و ماشین رو روشن کرد.
یوگیوم:جکسونا یکم بخواب دیشب کم خوابیدی...تا خونه چهار ساعت راهه.
صداشو صاف کرد:اوکی...
چشماشو بست و حدود بیست دقیقه بعد(من خیلی طول میکشه خوابم ببره)نفس هاش منظم شد.
....
جکسون با ذوق سر تا سر خونه قدم برمیداشت:کی مبله کردیش؟ویییییی
یوگیوم هم دنبالش میرفت و سوال هاشو جواب میداد:وووییییی اتاق خوابشووووووو....
رو تخت پرید:ووووویییییی نرمهههههههه
یوگیوم هم کنارش روی تخت نشست.موهاشو کنار و روی پیشونیشو بوسید.درحالی که کنارش روی تخت دراز میکشید گفت:چیزی کم نبود؟
جکسون حلقه ی دستای یوگیوم رو دور خودش پس زد و روی شکم یوگیوم نشست:اینجا عالیهههه
یوگیوم دستشو به گونش رسوند:عشق قشنگم....
جکسون به جلو خم شد و بوسه ی آرومی رو شروع کرد و بخاطر تسلط بهتر داشتن کمی خودش رو عقب کشید.البته بعد پایان بوسشون فهمید چه اشتباهی کرده...
یوگیوم رو...حسش میکرد...سفت شده بود...
یوگیوم به کمرش چنگ زد:دیگه هیجده سال کوفتیته...
جلو کشیدش و قبل وصل کردن لباشون گفت:اینبار خودت باید کمکش کنی...
................😉😉
کامنت نشه فراموش♥️🥺
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...