12

131 27 25
                                    

نام دستاشو دور یونگی انداخت و صداش زد.البته آروم چون نمیخواست جه بوم رو بیدار کنه.
#:یونگ؟-جوابی نداد-ببخشید یونگ-بیشتر به خودش فشارش داد.ولی دستهاش توسط یونگ پس زده شد.متعجب بود.شایدم ناراحت.حتی نمیتونست به روش خودش حلش کنه-یونگیا؟؟؟؟حرف نمیزنی؟؟
☆:بخواب!
یونگی گفت و ناراحتی نامجون رو بیشتر کرد.در اتاق زده شد.
#:جانم؟-با صدایی گفت که شخص پشت در بشنوه-
+:اوبا؟
#:بله یونگجه؟
+:من باید اینجا بخوابم...جک و یوگ هنو بیدارن.
#:اوکی بیا پیش جه بوم بخواب.
طولی نکشید که یونگجه به جه بوم چسبیدو از پشت بغلش کرد.جه بوم هم طبق عادتی که معمولا با بم بم داشت برگشت و به خیال خودش بم بمی رو که کمی بالاتر خوابیده بود و واسه ی همین جسته ی بزرگتری داشت بغل کرد.
یونگجه تا حالا اونو تو خواب بغل نکرده بود و الان مغزش فقط یه ارور ساده داد و بعد بغل کردن جه بوم فوری خواست ولش کنه ولی جه بوم هم اونو بغل کرد.پس چه ایرادی داشت؟
ا☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆☆ا
صبح بود و خانواده هنوز خواب بودن.نامجون مدتی بود بیدار بود ولی طوری رفتار کرده بود که خوابه.میخواست یکم بیشتر یونگو بغل کنه ولی یونگ به محض بلند شدن دستای نامجونو با خشونت هل داد که باعث شد نامجون با تعجب به چشمای یونگی که بخاطر اخمش برای نام ناراحت کننده شده بود نگاه کنه.
#:یونگیا ببخشید واسه ی دیشب.من فقط نمیخواستم اعصابت بهم بریزه همین!
☆:برو باو!اصن من جزو این خانواده هستم؟؟چطوره از زندگیت برم!
چشمای نامجون بلافاصله گرد و بعد با عصبانیت بسته شد. برگشته و پشت به یونگی خوابید و یونگی هم بلند شد و به نامجون نگاه کرد که مثل همیشه راه رفتنش رو دنبال نمیکنه تا اون مچ نگاهشو بگیره و بهش بگه:هی منحرف به کجا نگاه میکنی؟؟و نامجون بلند شه و بیاد محکم بغلش کنه و بگه به جاهای خوب.
فکر کرد شاید زیاده روی کرده و حق با نامجونه پس تصمیم گرفت غذا های مورد علاقه ی نامجون رو درست کنه.
و کمتر از یه ساعت بعد بوی غذا کل خونه رو برداشته بود. به سمت اتاق جکسون و یوگیوم رفت تا یه سر بهشون بزنه. سر راهش تصمیم گرفت نام و جه بوم و یونگجه رو بیدار کنه.جه بوم سرشو توی سینه ی یونگجه فرو برده بود و یونگجه محکم توی بغلش نگهش داشته بود.و وقتی یونگجه آروم بلند شد جه بوم رو بغل کرد و بیرون برد.تا با حال هوای بیرون خواب از سرش بپره.آروم کنار پنجره ی بخار گرفته ی زیر شیروونی نشست و از اونجا که پنجره پایین بود اونا راحت بیرون رو میدیدن.
ولی نامجون هنوز بیدار نشده بود.
☆:جونا؟-بدون جواب،میدونست خواب نامجون خیلی سبکه چون از وقتی که اونا رابطه برقرار میکردن خیلی پیش میومد که یونگی نخواد نام رو بیدار کنه و از درد ناله های خفه کنه.و باز با همه ی این شرایط نامجون بلند میشد و شروع میکرد بوسیدن بدنش تا دردش رو کم کنه.و این بدونه جوابی یعنی خیلی به نامجونش بر خورده بود.-جونا؟؟؟-بدون جواب-بیبی؟؟؟؟-بدون جواب-دارلین؟؟؟-بدون جواب-اوکی بزنم رو خط اینگلیش؟؟-با لحن با نمکی گفت ولی جوابی نگرفت-مای لایف؟؟؟؟؟؟؟-بدون جواب-کیم نامجون!-بدون جواب-ددی؟؟؟
بالاخره نامجون چشماشو با شنیدن لحن یونگی سر آخرین کلمه ای که راه نجاتش ازین قهر بود باز کرد.لحنی که بغض خاصی توش موج میزد.اگه نامجون یه گرگ بود خیلی رک به یونگی میگفت یونگیا از بوت واضحه بغضت نمایشیه ولی فقط به یه نگاه به یونگی اکتفا کرد.الان انتظار یه معذرت خواهی داشت.
☆:یاااااا کیم نامجون!!خب ببخشید!
#:داشتی از زندگیم میرفتی!برو دیگه!هر کاری بکنم اشتباهه و هر کاری بکنی درسته!پس برو دیگه!
☆:نامجونا من یه چی گفتم...
#:نه بنظرم هر کی تو عصبانیت هر چی میگه رو باید جدی گرفت اونا حرفای واقعیه طرفن...
☆:من!عصبی!نبودم!-با لحن هشدار دهنده ای گفت-
#:واو چقد ترسیدم...
حرفش تموم نشده لبای یونگی محکم روی لباش چفت شد. بعد چند دیقه بوسه یونگی لباشونو جدا کرد و گفت:اگه آشتی نکنی دیگه راهی ندارم نمیدونم چیکار کنم...
#:فقط انقد لجوج نباش!من معذرت خواستم پس تو هم باید تمومش کنی...من فقط نمیخواستم ذهنت درگیر شه...هر بار اینجاییم ذهنت درگیره...
☆:باشه میدونم...بریم یه چی بخوریم-با لحن کیوتی گفتو دل نامجونو توی این چند سال برای بار ده هزارم برد-
#:اوکی اوکی...بریم!
☆:جکسون و یوگم بیدار کن!-با حالت پوکری گفت-
#:اطاعت!-دستشو مثل سربازا کنار سرش قرار داد-
☆:خب-بلند شد و دوباره خم شد و لبای نامجونو بوسید-بریم...-به سمت در پا تند کرد و نامجونم پشتش بلند شد و به سمت اتاق جکسون و یوگیوم رفت.ممکن بود با صحنه ی متفاوتی مثل توی بغل هم خواب بودن اونا بدون لباس رو به رو بشه...که در اون صورت با یوگیوم یه بحث در مورد سن جکسون داشت.ولی وقتی درو باز کرد با صحنه ای رو به رو شد که به شدت براش کیوت بود.یوگیوم آروم صورت جکسونو میبوسید و جکسون با لذت دستاشو روی پیراهن یوگیوم قفل کرده بود.-
#:اهم اهم...پسرا مراعات کنین...-و بعد یه لبخند ژکند زد-

older brotherWhere stories live. Discover now