از مدرسه خارج شد.به معنای واقعی کلمه خسته بود.و تا خونه باید پیاده میرفت.مثل همیشه مینهو اون آدمه پر رو بود که جلو راهش رو گرفت!
مینهو:هی نگاش کن خسته ای؟بیا ببرمت یه جا خوب شی!
~:برو کنار!
مینهو:نرم چی؟؟میخوای تا یتیم خونه بدویی؟امروزم؟؟بمیرم میگه میتونی امروزم بدویی؟
بم بم رو به سمت دیوار هل داد و روش قرار گرفت:میتونی بدویی؟؟؟واقعنی؟؟
^:هه
بم بم با شنیدن این صدا فک کرد شاید اون آدم فرشته ی نجاتشه ولی اشتباه کرده بود!
^:ازت انتظار نداشتم انقد هرزه باشی!!!
مینهو زد زیر خنده و دوستای مینهو هم همینطور.بم بم تنها کاری که کرد دوییدن با تمام سرعت بود.صدای داد مینهو رو میشنید که میگفت بهتره وایسه ولی دیگه نمیتونست حتی همون کلمات رو بشنوه.
تا راه خونه دویید.و الان وسطای جاده ی خاکی بود و از خستگی سرش گیج میرفت و نمیتونست سر پا بمونه.تنها شانسش این بود که ارتفاع اون بخش اونقد نبود که اونو بکشه!
وقتی پایین افتاد سرش به جایی خورد.خیلی میسوخت اما بازم به سمت خونه راه افتاد.تا حالا انقد حس بدبختی نکرده بود:هرزه...هرزه... تو کلش بالا پایین میکرد.اون حتی سعی کرده بود فرار کنه و باز هرزه بود.
توی همون حال توی خونه ی کیم جکسون روی پای یوگیوم نشسته بود و به مستندی در مورد زندگی یه هنرمند نگاه میکرد.آخرش نتونست خودشو نگه داره:یوگیوما؟؟
*:جانم؟
-:تو چرا اونجای برادرتو بوسیدی؟
.*:کجا؟
-:اینجا-به کنار لبش اشاره کرد-
یوگیوم خم شد جلو و همونجا رو بوسید.
*:چون ما بوسه داریم تا بوسه!این بوسه ی الان برای عشقم بود.بوسه ی اون موقع برای برادرم بود که دوسش دارم.ما توی این خانواده محبت کردنو یاد میگیریم...
-:اوهوم...
یونگجه چند ساعتی بود که بیدار شده بود و الان جه بوم بیرو اومد.
-:هیونگگگ
_:جکسونا...
-:چرا بیحالی؟
یونگجه فوری برگشت و نگاه کرد.
_:من که خوبم جکسونا...
×:بیا یه چیزی بخور!
*:جان؟؟؟با کی بودی؟؟؟
×:جه بوم بیا اینجا!
یونگجه گفتو به یوگیوم چش غره رفت.
*:اوه...من برم اوبا کارم داره...
دویید سمت اتاق نامجون.
×:آره معلومه!!
وقتی جه بوم رو صندلی نشست براش غذا چید و به جکسون نگاه کرد.
-:میخوایین برم؟؟
×:نه تو هم بشین.
-:مرسی.
×:شما این شیرین زبونیا رو از کجا میارین؟
هم جه بوم و هم جکسون شروع به خندیدن کردن و یونگجه دستی رو سر جکسون کشید جکسون بهش نگاه کرد و لقمه ی کوچیکه تو دستشو بهش تعارف کرد و اونم گرفتش.چرا اینکارو میکرد؟این دوتا برادر خنده های قشنگی داشتن میترسید با دیدن خنده ی سومین نفر سپر یخیش جلوی خانوادش بشکنه و دوباره اون آدم با محبت شه...البته ایرادی نداشت!
در باز شد و یونگجه به سمت در سرک کشید و با دیدن بم بمی که با سر و صورت خونی و لباس خاکی اومد تو لقمشو بزور قورت داد و سمت در تقریبا پرواز کرد.
×:خدایه من تو با خودت چیکار کردی؟؟؟
بم بم با دیدن یونگجه جلوش یاد وقتی افتاد که اون بهش گفت میتونه کوتوله صداش کنه و مارکم بهش گفته بود وراج
و بعد کلمه ی هرزه...اشکاش از رو صورتش پایین ریخت...
جکسون و جه بوم بیرون آشپز خونه اومدنو بم بمو دیدن.
هر دوشونو نگران جلو دوئیدن.و هر کاری کردن بم بم ساکت بودو فقط اشک میریخت.نامجون و یونگ و جینیونگ و یوگیوم بیرون اومدن و با دیدن وضعیت اون سریع جلو دویدن.
کم کم سر گیجه داشت به بم بم غلبه میکرد.فقط از یونگجه ممنون بود که تو لحظه های آخری که میشنید گفت:جعبه ی کمک های اولیه رو بیار جه بوم!
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...