24

111 19 8
                                    

قسمت اصلی ماجرای اون روز وقتی شروع شد که تهیونگ و جکسون با لباسای خیس و بم بم با نگاه نگرانی پشت سرشون راه میومد.
جونگ کوک که همون زمانم نگران بود که چرا ته و پسرا دیر کرده بودن با دیدن تهیونگ خیس و ناراحت و دیدن پسرا که پشت سرش میومدن تو با بهت از جاش بلند شد و سمتشون رفت.
بازو های تهیونگو گرفت و با دیدن اینکه چشماش از بغض سرخ شده و لباش میلرزه بازوهاشو کشید و اونو توی بغل خودش جا داد.
کوک:چی شده؟؟
جک:من خودمم گیج شدم...فقط یهو چند نفر به تهیونگ شی حمله کردن و...رومون آب ریختن...
کوک به سمت اعضای خانواده ی کیم برگشت.
کوک:میتونین پسرا رو ببرین لباس عوض کنن تا من با تهیونگ حرف بزنم؟
جه بوم جلو اومد و دست جکسون رو گرفت و یوگیوم هم پشت سرشون رفت.
یونگی سمت بم بم رفت و دستشو دور شونش حلقه کرد.
مارک و یونگجه سمت بم بم رفتن و مارک اونو تو بغل خودش کشید و سمت اتاق خودشو نامجون برد.
نام دنبال مارک رفت و به بقیه گفت دنبالشون نیان.
کوک دست تهیونگو کشید و بردش به اتاق خودشون.
بلافاصله بعد بستن در به سمت تهیونگ برگشت که الان در کنار خیس بودن اشک هم میریخت.
دستشو گرفت و داخل حموم برد.
بوسه ی کوتاهی روی موهای خیسش گذاشت و دستشو سمت لبه ی تیشرتش برد که دستش توسط ته کنار زده شد.
ته:خودم میتونم...
کوک:من دیگه الان عصبی نیستم...ولی اگه باهام لج کنی قول نمیدم آروم بمونم!
ته صداشو بالا برد:مثلا چیکار میکنی؟؟!!کم نادیدم گرفتی؟اونم بخاطر چیزی که تقصیری توش نداشتم؟؟هان؟؟
کوک اما با آرامش جواب داد:فقط میخوام درک کنی که باید اونا رو از خودت دور کنی!
تهیونگ اما صداشو پایین نیاورد:که چی؟؟من تلاشم کنم اونا ولم نمیکنن!!
و بعد اشکاش پایین ریخت و با بغض ادامه داد:تو هم دختر دور و برت زیاده...
کوک دست راستشو دور شونه های ته پیچید و با دست چپ آروم دکمه های لباسشو باز کرد.
کوک:من نمیذارم هیچوقت بهم نزدیک شن.حتی اگه باشه میزنمشون!اما تو...
ته:میدونی که من نمیتونم هیچ جوره دعوا کنم؟
کوک:باشه...میدونم که میخوای بشنویش پس میگم!متاسفم!و حتی همون روزم میدونستم حق با توعه...
دکمه هارو کامل باز کرد و لباسو از تن ته بیرون کشید.
کوک:حموم کن...بیا بیرون...منتظرتم!باشه؟
تهیونگ:اوکی...
کوک:زود بیا...باهات حرف دارم بیبی...
تهیونگ:برو دیگه...
با خجالت گفت.
از اونور جکسون توی وان نشسته بودو جه بوم داشت زخم روی زانوشو پانسمان میکرد.
یوگیوم از پشت سرشون پرسید:شما همش انقد راحت بودین که برین باهم حموم؟؟!
و لحنش حرص خاصی داشت.
جه بوم اما بیخیال جواب داد:بعد یه مدت که این آقا شروع کرد خود مختار ورزش کردن...دیگه جلو ما لباسشم در نمیاورد ولی منو بم بم زیاد میرفتیم.
یوگیوم:لباسشم نمیکند؟
جه بوم:نه...خجالت میکشید کسی بدنشو ببینه...الان بعد کلی مدت دارم بدنشو میبینم تقریبا سیکس پک داره...
یوگیوم:اوه...که اینطور...من نمیبینم که...
جه بوم:بیای جلو میبینی...
جکسون که تا حالا ساکت بود با خجالت حرفشونو قطع کرد.
جکسون:یااااااااا شما چرا اینطوری میکنین؟!جفتتون برین بیرون!!
یوگیوم و جه بوم بدون برگشتن سمتش سرشونو برگردوندن!
یوگیوم:جه بوم شی نمیخوای بری؟
جه بوم:من داداشی هستم که کل بدنشو دیده!تو باید بری!
یوگیوم:دو تا مسئله هست!یک اینکه منم قراره به زودی کل بدنشو نه تنها ببینم بلکه سانت سانت لمس کنم!ثانین!تو که خیلی وقته بدنشو ندیدی!بفرما عزیزم قبل اینکه بندازمت تو بغل یونگجه...
اما حرفش تموم نشده جه بوم نگاه ناراحتی با شنیدن اسم یونگجه به یوگیوم انداخت و بدون تموم شدن حرف یوگیوم از حموم بیرون رفت.
یوگیوم شونه ای بالا انداخت و سمت وان رفت.جکسون دستشو روی صورتش کشید.
جکسون:استغفرالله:| بیا برو بیرون میگم!
یوگیوم مشتشو پر آب کرد توی صورت جکسون ریخت و بعد موهای جکسون رو که توی صورتش ریخته بود عقب داد.
یوگیوم:ولی تقلبه که تو عضله های منو میبینی و من نه!
جکسون رو سمت خودش کشید و لباشو روی لباش گذاشت و شروع به مک زدن کرد.
دستش رون پای جکسون رو چنگ زد ولی با هین بلند جکسون فهمید که زیاده روی کرده و ازش جدا شد.
جای دستش روی پای جکسونو نوازش کرد.
یوگیوم:ببخشید...از دستم در رفت...
جکسون:مهم...مهم نیست...م...منو ب...ببوس!
با نفس تنگی گفتو خودشو جلو کشید.کم کم میشد علاقشو به اینکارای یهویی یوگیوم فهمید.
توی اتاق دیگه بم بم با ناراحتی روی تخت نشسته بود.
مارک:بم بم؟به هیونگ نمیگی چی شده؟
نامجون با تعجب به مارک نگاه کرد و بعد سمت بم بم برگشت.
نام:همش باهات اینطوری حرف میزنه؟؟
بم بم که بخاطر سوال مارک سرشو سمت اون برگردونده بود به سمت نامجون برگشت.
بم:خب...آره...ایرادی داره؟
نام:یا مارککککک(حس امام زاده ها بهشون دست نمیده؟یا یونگی...یا مارک...یا جکسون...یا جه بوم....یا یوگیوم...:>)
مارک:الان وقتشه؟؟خدایی الان؟؟
بم:اونجا...خب چند تا دختر اومدن و شروع کردن به تیکه انداختن به تهیونگ هیونگ...اینکه اون گیه...چندشه...و اینجور حرفا...تهیونگ هیونگ عصبی شد و باهاشون درگیر شد و دوتاشون سمت ما اومدن جکسون هیونگم جفتشونو زد.کنار رودخونه بودیم.یهو صدای آب اومد.برگشتم دیدم هم جکسون هیونگ و هم تهیونگ هیونگو هل داد تو آب و چندتا پسرم اومده بودن...خب...خب....همینا دیگه...
مارک به نامجون نگاه کرد.
مارک:بابا دو دیقه میری بیرون؟
نامجون به سمتش برگشت.
نام:هرچند که ترجیه میدم باشم ولی...(با یادآوری یونگی سمت در رفت تا برای شب یه اتاق هتل رزرو کنه)کار دارم...
بعد بیرون رفتن نامجون مارک پشتش رفت و درو بست و دوباره سمت بم بم برگشت.
سمتش قدم برداشت:بم؟تو به هیونگی دروغ میگی؟
بم بم نگاهشو بالا آورد و چشمای پر اشکشو به مارک دوخت.
بم:مارکی هیونگ؟؟؟
مارک با دیدن این نگاه فورا جلو رفت و بم بم رو بغل کرد.
مارک:بم؟گریه نکن خوشکلم!!
بم بم:خیلی حرفای بدی زدن...خیلی...کارا...خیلی...
مارک:چیکار کردن عزیزم؟؟
بم:هیونگ...جکسون هیونگو...لمس میکردن...داشتن اذیتش میکردن...اون پسرا...تهیونگ هیونگ و جکسون هیونگ هم باهاشون درگیر شدن...ولی...اونا بیشتر بودن...
مارک که مطمعن بود بم بم به خودش اشاره نکرده دستشو زیر چونه ی بم بم گذاشت.سرشو رو به بالا نگه داشت و لباشو روی پیشونیش گذاشت.
مارک:اونا قراره بد تاوان بدن!ولی تو به هیونگت همه ی ماجرا رو گفتی؟
بم بم لباشو توی دهنش فرستاد و سرشو به معنی آره تکون داد.
مارک:بم...نمیخوام ناراحتت کنم ولی...باید از تهیونگ بپرسم...
بم:من حالم...خوبه...
مارک:ولی من میخوام مطمعن شم...
بم:هی...هیونگ...حداقل جلوی یوگیوم هیونگ ازش نپرس...اون ممکنه عصبی شه...
مارک:اونم باید بدونه!دراز بکش عسلم.
بعد از اینکه پتو ی نازکی روی بم بم گذاشت سمت اتاق تهیونگ و کوک رفت.
با خوش تکرار کرد:هر اتفاقی که افتاده باشه...امروز در هر صورت روز مرگ اون هرزه هاست!

......
Hi:> it's Ag:>
سولام چطوریننننن
حال شمااااا
احوال شماااا
خب من سریع آپ کنم ک برم ورزش کنم....
عاشقتونم
و خب شاید فردا جواب بدم پیاماتونو
بوس به همه جاتون

older brotherWhere stories live. Discover now