19

110 21 30
                                    

خب یکی از راه هایی که باعث میشه ترس طرفتون از رابطه بریزه چیه؟؟خب واضحه!اینکه طرف رابطه رو کنترل کنه!
اما موضوع خنده دار این وسط این بود که یونگی هر لحظه از نامجون میپرسید الان چیکار کنم!نامجون با همون لبخند بهش میگفت که چیکار کنه! اگه کسی در حال تماشای این رابطه بود به شیرین بودنش میخندید و میگفت این زوج خیلی برای اولین بارشون با نمکن.
اولین رابطه ی اونا رو یونگی کنترل کرده بود.هر حرکتش باعث میشد نامجون بخواد طی چند ثانیه کار یونگی رو بسازه...ولی فعلا وقتش نبود.نیاز داشت ترس یونگی بریزه...
#حس میکنم ترس جناب مین ریخته!کجاست نمیبینمش!
☆آهههه...خفه شو!
نامجون نیشخندی به یونگی زد.
#اوهو!من خفه شم؟خب فک کنم کسی ک...
حرفش با نشستن بدون مقدمه ی یونگی روی عضوش کامل نشد.
☆آییییییی!
یونگی جیغ بلندی از درد یهوییش زد.
#خدایا...یونگ!چیکار کردی آخه...زدی خودتو داغون کردی پسر!
نامجون دستاشو پشت کمر یونگی قرار داد و اونو به سمت خودش کشید و آروم جاشونو عوض کرد.
یونگی سعی میکرد نفسای از دست رفتشو دوباره سر جاش بیاره.
نامجون هم درد زیادی توی پایین تنش داشت ولی سعی کرد بهش توجهی نکنه.
سرشو جلو برد و آروم شروع به بوسیدن گردن یونگی کرد و در همون حال شروع به حرکت کرد.
و خب لعنتی یونگی خیلی خوب بود.

پایان فلش بک

#زود باش یونگ!باید بگی!
☆بس کن برو اونور!
حتما سوالتون اینه که چرا یونگی نباید بخواد با نام باشه...یا مثلا اینکه مگه نام کار اشتباهی کرده...یا شایدم اینکه تنبیهش و روش از زیر زبون کشیدنش خیلی دردناکه؟
خب نه!
در اصل دیوثانه و بی انصافانس!
همه ی تاپا از بکن در رو استفاده میکنن!
ولی نام از تحریک کن در رو!
سو الان اینکه یونگی بخواد نامجون رو پس بزنه چیز طبیعیه!
#یونگی؟مطمعنی؟
دستشو روی بدن یونگی پایین برد.
☆*لعنتی یونگ یه کاری کن بکشه عقب!*
ذهنش بهش دستور داد و یونگ فورا راهشو پیدا کرد!
☆تو به من اطمینان داری؟؟
#چی؟چه ربطی داره!
☆داری یا نه؟!
نامجون حتی یه درصد هم نتونسته بود یونگیو تحریک کنه.دستشو که به سمت پایین تنه ی یونگ میرفت بالا آورد کنار سرش تکیه داد.
#آره!
☆پس بهم اعتماد کن!حالم بخاطرش گرفته نیست چون موضوع برام حل شد!و هنوزم کمرم درد میکنه!پس گمشو اونور جناب کیم!!
#اوکی چرا دعوا میگیری؟
☆گفتم بکش کنار!

و البته که این شروع دعواهای قبل خواب اونا بود

₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
جکسون و یوگیوم:
از دید یوگیوم:
نمیدونست چند دیقست که خوابیده...بخاطر تشنگی بیدار شده بود.هنوز از رو تخت تکون نخورده بود که صدای آروم گریه ی جکسون رو شنید.
شت!
الان چه گهی میخورد؟تقصیر خودش بود که اینطوری شده بود؟یا جکسون واسه ی چیز دیگه ای گریه میکرد؟
آروم به سمت جکسون برگشت از پشت بغلش کرد.
انگار که جکسون نمیخواد اون بفهمه و واقعا در تلاش بود نفساشو کنترل کنه.
شروع به بوسیدن گردن و گوش جکسون کرد.در همون حالت شکم جکسون رو نوازش کرد.
جکسون سکسکه ی آرومی کرد.
*بیبی؟
-هوم؟
*چرا گریه میکردی بیبی؟
-هیچی...
*من خیلی خیلی دوست دارم!
-میدونم...
*خیلی زیاد عاشقتم...
-منم هستم...
*پس بگو بیبی...گریه چرا؟
-بدنم درد میکنه...
*سرما خوردی؟
-نمیدونم!
*کجات درد میکنه؟
-شکمم...کمرم...
*کیوتی...بزار ببینم!
جکسون به پشت رو تخت خوابوند و لبشو رو شکمش چسبوند.
جکسون با حس قلقلکی که زیر دلش احساس کرد شکمشو تو کشید.

یوگیوم دستاشو دور کمرش قفل کرد و اونو به سمت خودش کشید و دقیقا توی همین ثانیه ی کوتاه که برای یوگیوم عین اسلوموشن بود شکمش به عضو جکسون برخورد کرد.(و برگاش ریخت)
تحریک شده بود!
لعنتی!
دلیل دردش تحریک شدگیش بود!!
*لعنت...تحریک شدی؟
پرسیدو نگاهشو که چند ثانیه بود روی عضو جکسون بود بالا آورد و به صورت جکسون داد...
-آ...آره؟
*هی...
دستشو سمت صورت جکسون که قرمز شده بود برد
*این ایرادی نداره!درستش میکنم...
-درد میگیره؟
*چی درد میگیره؟
-ما...الان...قراره ازون کارا کنیم!درد داره؟
*کسی قرار نیست کاری کنه!
با جدیت گفت و دستشو دور بدن جکسون پیچید.میدونست که خوشم نیاز داره!ولی جکسون چند ماه دیگه قرار بود امتحان ورودی دبیرستان داشته باشه...و از این موضوع گذشته!جکسون فقط پونزده سالش بود!یه پسر بود!و قرار بود باتم رابطه باشه!معلوم بود که ضربه میخوره!
جکسونو بلند کرد و سمت سرویس اتاق رفت.واردش شد و خواست وارد وان بشه که فکر بهتری به ذهنش رسید.
سمت آینه قدی سرویس رفت و جلوش وایساد.
ممکن بود جکسون هل کنه ولی مهم نبود.سریع دستشو وارد لباس زیر جکسون کرد و شروع به مالیدن عضوش کرد....
.
.
.
چند دیقه بعد جکسون تقریبا بیهوش از آرگاسمو روی تخت گذاشت و پتو رو روش مرتب کرد.
از اتاق بیرون رفت تا کمی آب بخوره...
موقع برگشت به اتاق چیزی یادش اومد.
نامجون اوباش مچ اونو جکسونو موقع بوسه گرفته بود.وقت جبران بود.
سمت اتاق پدراش رفت و گوشش رو روی در گذاشت.با شنیدن صدای ملچ و ملوچ درو باز کرد و دو ثانیه بعد داشت از دست بالش هایی که نامجون سمتش پرتاب میکرد فرار میکرد.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
سللللللااااممممم😍😍😍
من برگشتم!
میدونم خیلی منتظر موندین!
ولی خب من الان نمیخوام خودمو بیگناه نشون بدم.
فوش آزاد آزاد✋✋
ووت و کامنت نشه فراموششش
داستانو به دوستاتونم معرفی کنین.
میخوام یه داستان دیگه هم شروع کنم.اومگاورس و کاپل بی تی اس.
حالا تا چند وقت دیگه شروع میکنم.
به اونم سر بزنین
راستی واقعیت داره که اگه کسی از رابطه بترسه اون رابطه رو کنترل کنه ترسش میریزه!😂نپرسین از کجا میدونم

older brotherWhere stories live. Discover now