14

142 25 33
                                    

جین یونگ قرار بود زودتر برسه به امارت مادر بزرگش...اما یکی از بیماراش بهش گفته بود که نیاز داره پیشش باشه...بیمارش حال خوبی نداشت...و خب اون نتونست نه بگه...بکهیون یکی از بیماراش بود...درسته که از مارک بزرگتر بود ولی خیلی شبیه بهش رفتار میکرد...مثلا بکهیون خیلی زود عصبی میشد...خیلی زود ناراحت میشد...و همین باعث میشد اون سعی کنه به اون بیمار خیلی محبت کنه...یاد مارک میوفتاد...
مقایسه ی رفتار بکهیون و مارک خیلی راحت بود...ولی میشه گفت مارک فک میکرد هیچکس اونو نمیبینه...یا نمیفهمه اون چه حسی داره! در صورتی که جین یونگ درک میکرد...خوب میدید برادرش چقدر داره تغییر میکنه...رفتار هاش رفته رفته عوض میشد...نگاهاش رفته رفته عمیق تر و غمگین تر میشد...ناراحتی که با پرخاشگری پنهانش میکرد...به وضوح از همه فاصله میگرفت تا ناراحتیشو نبینن...مارک خیلی سرد شده بود...یخش آب نمیشد...مارک فکر میکرد اگه قلبش بشکنه چشماش چیزیو به کسی لو نمیدن...فک میکرد قلب شکستشو میتونه پشت یه پوزخند قایم کنه...ولی نمیتونست و دروغ بود اگه میگفتن موفق نبوده...شاید فقط جین یونگ میفهمید...و بقیه ی اعضای خانواده بیخبر به زندگیشون میرسیدن...
بکهیون خیلی فرق داشت میدونست که دیده میشه... میدونست چشماش همه چیزو میگن...اون تحملشو بالا برده بود.بکهیون دوست پسری داشت که جلوی چشماش با پر رویی تمام وقتی بک همه چیزشو بهش داده بود بهش خیانت کرده بود.و بماند که جین یونگ اصلا کنجکاو نبود که بدونه اسم اون پسر لعنت شده چیه...چون مطمعنا اگه میفهمید جنازه ی اون پسر رو فردا صبحش توی خونش پیدا میکردن...
صدایی مثل یه دست از خاطراتش بیرونش کشید:ببخشید آقا مطمعنین که میخواین برین بالای کوه؟
جین یونگ این همه راه رو پیاده نیومده بود که نیومده برگرده...
×:بله!
/:ولی برف زیادی اومده باید صبر کنین...
×:مهم نیست
/:مطمعنین؟؟؟
دختر یه عشوه ی خاصی توی صداش داشت که خیلی روی مخ جین یونگ میرفت
×:اگه اجازه بدین برم بله!
دختر با یه چشم غره کنار رفت تا جین یونگ رد بشه هر چند که داشت یخ میزد ولی کمی به بالا ی کوه مونده بود...که البته برف بیشتری روش نشسته بود.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
شب قبل
بم بم و مارک:
بم بم روی کاناپه خوابیده بودو با گوشیش بازی میکرد...
مارک نگاهشو روی بم بم ثابت کرد...
دلش میخواست یه ذره بم بمو اذیت کنه...نمیدونست چرا...
^:هی بم بم!
~:بله هیونگ؟-بدونه اینکه سرشو از گوشیش در بیاره گفت-
مارک نمیخواست زیاد اذیتش کنه ولی گفت:چه باسنی داری!
~:هیونگ؟...-بم بم با صدای آرومی گفت و نگاهشو به بم بم داد...بعد چند ثانیه فوران رو مبل نشست و به پایین مبل خیره شد...-
^:هی نمیخواستم ناراحتت کنم یه شوخی بود...-برای جلوگیری از خطرات احتمالی و اینکه بم بم شروع به گریه کنه گفت...ولی واقعن نمیخواست ناراحتش کنه-
~:هیونگ چرا انقدر اذیتم میکنی؟!!انقد کیف میده؟!!من که تو هر کاری بگی میکنم!چرا فقط به من توهین میکنین؟؟!!!
ازت بدم میاد!!
با سرعت و عصبانیت گفت و با گفتن جمله ی آخر از رو مبل بلند شد که بره توی اتاق...اما شاید کمتر از یه ثانیه طول کشید که خودشو توی بغل مارک پیدا کنه....
^:اوکی...میتونی پاشو ازینجا!!
~:ه...هیونگ؟؟ولم کن....چرا اینطوری میکنی؟؟؟
^:مگه نگفتی چرا همیشه اذیتت میکنم و ازم بدت میاد؟؟-شاید از اول برنامش این نبود ولی میتونست کاری کنه حال بم بم بهتر شه(منظور اینه که از کاری که کرده قبلا پارت هرزه اگه یادتون باشه پشیمونه و میخواد جبران کنه...ول دلیل اصلی اینه که میخواد خودشو به بم بم ثابت کنه)-
~:ببخشید....دیگه نمیگم....ببخشید....ولم کن....
سریع میگفت و سعی میکرد دستای مارکو از دور خودش وا کنه ولی نمیتونست...مارک محکم چسبیده بودش...
^:من ازین به بعد یه برنامه چیدم...بگم چیه؟اهان راستی!اگه آروم بگیری میفهمی که نمیخوام بزنمت!!
~:اوه...
^:ازین به بعد ازت مراقبت میکنم!بهت هیچی نمیگم که ناراحتت کنه!ولی تو هم یه کاری میکنی...
~:چی؟
^:هر چی ازت خواستم میگی چشم!
~:هر چی؟؟...
^:گفتم اذیتت نمیکنم...پس قرار نیست اون کارا اذیتت کنن!
~:باشه پس اگه اینطوریه قبول!ولی هیونگام رو هم اذیت نکن!
^:تو جزوی از خانواده ی مایی!اونام هستن!پس تو الان فقط جه بوم جکسون رو نداری!همه رو داری!میتونی باهاشون حرف بزنی...
~:باشه!
بم بم با خنده گفت نفهمید چقدر نگاه مارک غم داشت...مارک دوست داشت توی زندگیش یکی این حرفا رو به خودش بگه...اما هیچکس نبود...چرا؟
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
جکسون:
شب دوم مراسم از ساعت پنج شروع میشد...نمیخواست توی روز بیکار باشه... یوگیوم گفته بود با اوبا نامجونش کار داره...پس اون بیکار بود...یوگیوم بهش گفته بود که توی این خونه زوج مکان نشناسی به اسم های سهون و لوهان قرار دارن که اگه پاشو از این اتاق بزاره بیرون هر جا ممکنه اونا رو توی هر حالتی ببینه...اما جکسون گوشش بدهکار نبود... بیرون رفت و به سمت طبقه ی پایین حرکت کرد...عمارتی که توش بودن شبیه کاخ ها بود...در دو طرفش برج های بلندی بود که به عمارت اصلی متصل بود...برج ها از عمارت جدا بودن و تنها راه ورود دو دری بود که به عمارت متصل بود...و البته بالای برج که به زیرشیروونی راه داشت.
جکسون آروم وارد قسمت اصلی شد...کلی خدمه در حال رفت و آمد بودن ولی خنده دار ترین بخش دقیقا همون حرف دیشب برادرش بود!لوهان روی پای سهون نشسته بود و چیزی میگفت...و سهون در حالی که دستشو روی کمر لوهان میکشید با چشم هایی عاشق و لبخندی به لب بوسه هایی رو گونش میزاشت...
تو فکر اون نگاه های عاشقانه بود که در عمارت باز شد جکسون جین یونگ هیونگ یخ زدش رو دید که با خوش رویی با خدمه سلام و احوالپرسی ردوبدل میکرد.
₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
همون زمان نامجون و یوگیوم:
یوگیوم جو رو معذب کننده میدید...پدرش با یه نگاه عادی بهش نگاه میکرد ولی میتونست توی نگاهش پوزخند خاصی از حرف:میدونستم حدسم درست از آب درمیاد و تو قبل تموم شدن دانشگات عاشق میشی-وجود داشت.
*:خب چیه اوبا؟!حالا انگار چیشده؟؟؟!!!
☆:پس حدسم!آره؟؟؟؟
*:آره!
☆:وای خداااا باید به یونگی بگم!!!
*:بابا....
یوگیوم با صدای آرومی گفت....
☆:بله؟؟
*:خب میدونم شاید بنظرت مسخره بیاد...-لبخند خجلی زد-
☆:من هیچوقت حرفای پسرمو مسخره نمیبینم!
*:بابا...جکسون خیلی شیطون شده....
☆:خب؟
*:من نگرانم....تو منو یادته...یادته چقد در مورد این موضوع شیطون شدم...پام به بار کشیده شد و نزدیک بود بهم...
☆:هی هی هی!اون موقع ما حواسمونو درست جمع نکردیم!نگران نباش!تو حواست بهش هست پس میدونم که چیزی نمیشه!باشه؟؟
*:باشه بابا...
داشتن فکر میکردن موضوع دیگه ای مونده یا نه که در باز شد و جکسون به همراه جین یونگ یخ زده اومد تو!
یوگیوم به نامجون نگاهی انداخت و نامجون با چشمکی گفت:یونگی با منه...
به سمت جین یونگ رفت از کمر گرفت و اونو به خودش چسبوند...
☆:چطوری مرد؟
جین یونگ شروع به خندیدن کرد و بیتفاوت به خیس بودن بدنش پدرشو بغل کرد...و سرشو رو شونه ی پدرش گذاشت...و در همون لحظه متفاوت ترین صحنه ی عمرشو دید!
کیم یونگجه!اون یونگجه ی لعنت شده یه پسرو با اون محبت بغل کرده بود داشت سرشو میبوسید؟؟چه خبر شده بود؟پایان جهان بود؟؟
یوگیوم آروم به سمت جکسون رفت و اونو بغل گرفت و گردنش رو بدون جلب توجه بوسید...
بدن جکسون دوباره لرزید...یه لرز شیرین...

₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩₩
پارت جدید....
سلامممم چطورین؟؟
ببخشید دیر کردم تازه امتحانام همین امروز تموم شد...
آسوناش اول بود سختاش آخر
امروز ریاضی داشتم...
اگه اشتباهی توی متن هست ببخشید...حالم زیاد خوب نیست دستام میلرزه عین آدم نمیتونم بنویسم💔😐😐
از کیپاپ چخبر؟
گات سون؟
ووییی من هنوز تو هنگم بابا😂😂
چقد اتفاق افتاده توی این مدت😂😂😂
خب امیدوارم امتحاناتتون تموم شده باشه و به سلامتی نمره ی خوب آورده باشین☺☺💚💚

older brotherTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang