1

457 53 33
                                    

هر سه تا منتظر بودن.بعد این همه مدت یکی اونا رو با هم به فرزندخواندگی گرفته بود.اول که اینو شنیده بودن هر سه تا شروع به گریه کرده بودن و الان خیلی خوشحال بودن. ماشین مرسدس بنز جلوشون نگه داشت.
و میشه گفت با توقفش قلب اون سه تا رو هم نگه
داشت.
اونا سه تا پسر پونزده ساله ی گوشه گیر بودن ولی با
همدیگه خوب کنار میومدن و تنها دوستای هم بودن.
ظاهر هر سه تاشون خیلی سر تر از همه ی همسن های خودشون بود.و این اونا رو خوشحال میکرد که تو این مورد یکم زیادی سر بودن.اول از همه جه بوم...
اون دو ماه با دوتا دونسونگاش اختلاف سنی داشت.

بعدش جکسون بود.اون جذابیتش از چهرش بیشتر بود ولی چهرش چیزی کم از دوتا دوست یا بهتر بگم برادر
های خودش نداشت.و بعد بم بم 15 ساله که تهش سه ماه از تولدش گذشته بود.اونا خیلی باهم رابطه ی خوبی داشتن.همه ی مشکلات هم رو می دونستن.بم بم روحیه ی به شدت ضعیفی داشت...
پس دوتا هیونگا همش مراقبش بودن.و حالا هر سه
تا باهم داشتن به یه خونه میرفتن...

اونا چهارتا هیونگ داشتن...سولگی نوناشون گفته بود و اون هیچوقت!هیچوقت اشتباه نمیکرد.درست مثل وقتی که گفت:بالاخره یکی شمارو با هم میخواد عشقای نونا...

دو تا مرد از ماشین پیاده شدن و به سمتشون اومدن...
مردی که خودشو نامجون معرفی کرد بود و اونا اون رو از روزی که اومد تا فرزندخوانده هاشو ببینه میشناختن جلو اومد و مثل چند سری قبل هیونگشون رو اینطور خطاب کرد:جه بوم شی حالت چطوره؟هوم؟

اون مرد با اونا خیلی با محبت رفتار میکرد.نه مثل یه بچه...ولی اونا خیلی از رفتاری که باهاشون میشد راضی بودن.نامجون دقیق بلد بود چطور با اونا حرف بزنه.

مرد دوم جلو اومد و نامجون دستشو دور کمر اون حلقه کرد:خب ایشون همسر من هستن.میشناسینش...
یونگیا!باهاشون دست نمیدی؟
دست اون مرد سمتشون دراز شد جکسون و جه بوم خیلی عادی اونو پذیرفتن.ولی بم بم یکم از رابطه ی بین نامجون یونگ بدش میومد.کدوم مردی با هم جنس خودش میخوابید؟یا کدومشون میخواست باتم باشه؟؟

وقتی با یونگی دست داد سریع دستشو کشید و عقب رفت.نگران بود.که اونو بخاطر اینکه از اینجور روابط بدش میاد با خودشون نبرن.ولی یونگ با اینکه متوجه شده بود بازم به گرمی دستشو دور شونه های بم بم پیچید.

سوار ماشین شدن و به سمت خونه رفتن...از کلی خونه ی کوچیک و حاشیه ی شهری یا همون زاغه ها گذشتن و به سمت جنگل رفتن و جاده ی جنگلی رو رد کردن...همه ساکت بودن که یونگی گفت:بچه ها شاید فقط یه جاده تو کل این مسیر باشه.ولی سعی کنین یاد بگیرین نیاز دارین اگ تنها بودین خودتون بیاین.

همه تایید کردن.نامجون با لبخند به هر سه تا پسر پشت ماشین از تو آینه نگاه کرد.نگران بود.از یوگیوم
مطمعن بود.اون دومین پسرش بود.از یونگجه مطمعن نبود.اون خیلی خشن بود و اون نگران بچه ها بود.و مارک...اونم دست کمی نداشت.پسر سومش.شاید همه فرزندخوانده های اون و یونگی بودن ولی پسر اول و سوم به دلایلی رفتارشون عوض شده بود.اونم خیلی شدید.ولی مارک الان بهتر بود.شاید باید گفت پیشرفت زیادی داشت.اون خیلی به مارک رسیده بود ولی یونگجه مدام ازش دوری میکرد.و این اونو نگران میکرد.و اون نگران یوگیوم هم بود.که یهو اونم تغییر کنه...ولی یوگیوم همش خوش رفتار بود محکم و خوش رفتار.اون خیلی تحکم اخلاقی و رفتاری داشت.در اصل هر سه تا هیونگا ولی الان نگران بود که بودن این سه تا کوچولو درسته یا نه...

older brotherWhere stories live. Discover now