به پیشنهاد تهیونگ سه پسر با هم بیرون رفته بودن.(سه پسر میشود تهیونگ و بم بم و جکسون)
تهیونگ ذهنش خیلی مشغول بود.فلش بک
صبح که میخواستن دنبال خانواده ی کیم به فرودگاه برن(البته که قبلش جونگ کوک و تهیونگ توی فروشگاه لباسشون_که مختص به خودشون بود_کار داشتن)(فروشگاه مال خودشونه)
تهیونگ داشت یکی از حسابا رو بررسی میکرد و جونگ کوک رفته بود لباس عوض کنه.
یه دختر وارد مغازه شد و بدون اینکه قصدی برای خرید داشته باشه یه راست سمت جایی که تهیونگ بود رفت.
دختر:ام...سلام اوپا...
تهیونگ:اوپا؟با منید؟
دختر:آره اوپا!
تهیونگ:چیزی میخواید؟
دختر:میخوام یه چیزی بگم...
تهیونگ:بفرمایید...
جونگ کوک از رختکن بیرون اومد و به سمت تهیونگ رفت.
اما با دیدن دختر جلوش با مکث نگاه کوتاهی بهش انداخت و سمت چندتا لباس های گوشه ی فروشگاه رفت تا به ظاهر مرتبشون کنه!
ولی با شنیدن صدای دختر چشماش گرد شد.
دختر که انگار بحثش با تهیونگ به جاهای باریک رسیده بود فورا صداشو بالا برد.
دختر:دروغگو!تو با کسی نیستی!من همیشه حواسم بهت بود!
تهیونگ:به من این ربط نداره که تو چی فکر میکنی!برو پی کارت!
دختر انگار خیلی کفری شده باشه یقیه ی تهیونگ رو گرفت و اونو سمت خودش کشید و لباشو روی لبای تهیونگ گذاشت که البته با ضربه ی نه چندان آرومی که جونگ کوک توس پهلوش کوبید به کناری پرت شد و با درد به پهلوش چنگ زد.
کوک:این الان چه گهی خورد؟؟
ته:کوکی...
کوک رو به دختر کرد و گفت:بزن به چاک تا دهنتو صاف نکردم!
دختر با عصبانیت سمت تهیونگ برگشت و گفت:بد میبینی!!
از جاش بلند شد و از فروشگاه خارج شد.
پایان فلش بک
جونگ کوک از اون روز و اتفاق تا حالا بدون در نظر گرفتن اینکه مهمون دارن هم باهاش سرد شده بود و حرفی نمیزد.
و این رو مخش بود داشت تلاش میکرد چطوری از دلش در بیاره.
توی جاده ی خاکی قدیمی که از خونشون به مرکز روستایی که زندگی میکردن میرسید قدم میزد و هر از چند گاهی چک میکرد که پسرا پشتشن یا نه...
و اما ازونور تو خونه هر چی یخ بود به لطف کارای مارک و کوک که باهم صمیمی بود آب شده بود.اونا الان شوخی های دستی هم میکردن(همو انگشت میکردن:>)
یوگیوم با پوکر ترین حالات ممکنه داشت بهشون نگاه میکرد.
یونگی هم که هربار مارک جونگ کوک رو انگشت میکرد فقط دنبال نامجون بود تا کمک بگیره!
*بیایین فیلم ببینیم!قبل اینکه زندگی این دوتا رو(اشاره به ته و کوک)از هم بپاشونیم!با حضور گوهر بارمون!
روی کاناپه ی جلوی حال تو حلق هم نشستنو(هر چقدر جا باشه....بنگتن:اوه نو!ما نیاز به هیچ جایی نداریم تا وقتی حلق همدیگه رو داریم)شروع به بالا پایین کردن کانالا کردن.
#هیچی ندا...
دقیقن وقتی نامجون بدون هیچ چشم داشتی کانال رو نگه داشت و همون ثانیه که یونگجه از اتاقی که توش بود بیرون اومد و تو حال بهشون پیوست حرف نامجون با شنیدن صدای بلند ناله ی یه مرد قطع شد.(همه گی فیلم هم گی:>)
مارک فورا جمعو ترک کرد.جدا اهل پورن دیدن نبود.
یونگجه راه اومده رو برگشت.کوک فورا سرشو پایین انداخت.
نامجون با یه پورن ساده تحریک(چی فک کردین جدا؟<:)میشد ولی خب رو خودش کنترل داشت.
یونگی سرخ شد و سرشو پایین انداخت.به عضوش که هیچی نشده یکم بزرگتر شده بود نگاه کرد.
دهن جونگ کوک برای گفت چیزی باز شد ولی فقط با دهن باز به پورن استاری که با پارتنرش خیلی ماهرانه انجامش میداد نگاه کرد.
و بعد از سی چهل ثانیه تلوزیون توسط یوگیوم خاموش شد.
عمه تو سکوت به هم نگاه میکردن و آخر همشون جز یونگی به خنده افتادن.
*بهتره ازین قضیه جلوی کسی چیزی نگین!
☆یکی باید جلوی تورو بگیره که به لوهان نگی!!
*من آبرومو دوست دارم!عمرا بگم!
#اگه میگفتی ابروهاتو از ته میزدم!
*آبرو و ابرو ربط دارن؟:/
#نه ولی...-نگاهی به آلت یونگی که کمی بزرگتر شده بود انداخت و گفت-من ابروتو میزدم!
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...