:#:چرا؟؟!!
☆:...نمیتونم دلیل خاصی بیارم که قانعت کنه...من فقط این حسو دارم...
نامجون دستشو زیر باسنش برد و بلندش کرد،عضو یونگی به شکمش برخورد کرد...اون هنوز ارضا نشده بود و اونا الان داشتن سر این موضوع بحث میکردن... هر چند کارشون عاقلانه بود.
#:یونگیا؟چیو بهم نمیگی؟هوم؟ -با عشق بهش گفت و شروع کرد بوسیدن بدن ریز جلوش...شونه ها گردن و هر جا که جلوی لبش بود-
☆:این چند وقته کم بهم توجه میکنی!-لحنش دلخور شد-ما فقط یه مدت کوتاه باهمیم که اونم برای...-با خجالت ادامه داد-ازون کاراست!وقتی صبح اون روز رفتی بیرون بدونه اینکه هیچ نشونی بزاری خیلی حس بدی داشتم!
دیگه چیزی نگفت.
#:فک کردی دیگه دوست ندارم؟؟
پسر کوچیکتر آروم با تکون دادن سرش تایید کرد.
#:چرا زودتر نگفتی؟؟
☆:نمیدونستم چی بگم...
#:اینطور که فک میکنی نیست عزیزم...من خیلی دوست دارم...این طرز فکر اشتباهه!
با آرامش توضیح داد و یونگی یکم تو جاش شل شد...
#:یونگیا تو قابل ستایش ترین آدم جهانی!من خیلی عاشقتم خب؟امکان نداره حتی یه درصد دوست نداشته باشم!
محکم بغلش کرد:اوکی؟؟تو هرزه نیستی!من عاشقتم عسلم خب؟
یونگی که هم از تعریفای نامجون خجالت زده شده بود هم احساسی سرشو بالا پایین کرد و بینیشو بالا کشید.میخواست از بغل نامجون بیرون بیاد که شکم درد عجیبی باعث شد جیغ نسبتا بلندی بغل گوش نام بکشه
☆:آییییییییی!!!!
#:چیه بیب؟؟چیشده؟
نام لبه ی وان نشست و یونگی رو روی پاش نشوند
☆:درد میکنه!!!
به جایی نزدیک زیر دلش اشاره کرد...
#:بیب آروم باش چیزی نیست...
☆:چرا هستتتتت!!
#:خب الان خوبش میکنم!-با نیشخند گفت و دستشو سمت عضو یونگی برد.-
☆اسمات'-'☆
دست راستشو روی عضو یونگی گذاشت و بالا پایین کرد و یونگی با این حرکت قوصی به کمرش داد.
☆:آهههههه...
نام با لحن شیطونی زیر گوشش زمزمه کرد:بیب وقتی دست زدی به خودت باید فک میکردی اینطوریم میشه!
یونگی باز تکون خورد.باسن پرش داشت بدجور نام رو تحریک میکرد.نام دوباره دستشو بالا برد و یه مقدار از پریکام ترشح شده از عضو یونگی به دستش گرفت...
اون لذت میبرد از اینکه میدونست چه تاثیری روی یونگی داره...
#:واس چی به خودت دست زدی؟؟هومممم؟؟؟
هوم کشیده ای گفت و یونگی با خجالت تکون خورد. ولی همون لحظه که میخواست مظلوم باشه بازم موج شدیدی از لذت به بدنش حجوم آورد و باعث شد قوصی به کمرش بده.ناله ی بلندی کرد.
نامجون که حس میکرد خیلی دلش هوای یونگو کرده آروم انگشتاشو روی ورودی یونگ فشار داد و دوتا انگشتو همزمان وارد کرد.
لذتی که یونگ داشت میبرد خیلی واضح بود.الان حتی از این لذت زیاد از حد داشت اشک میریخت!
#:بیب منم نیاز دارما!
با لحن خبیثی گفت و یونگیو کف حموم دراز کش کرد و خودش روش قرار گرفت ولی قبلش آب گرم رو باز کرد و طوری دوش رو قرار داد تا روی خودشون بریزه.
اینبار سه تا از انگشتاشو وارد کرد و لبای یونگی رو هم زمان بوسید.
از لباش جدا شد و دوباره پرسید
#:بیب اگه نگی چرا به خودت دست زدی من دیگه ادامه نمیدم...
با لحن شیطونی گفت و نیپل یونگیو با لبش گاز محکمی گرفت.
☆:آهههههه...نامجوناااا اههه...
#:بگو بیبی...هوممممم...یونگی به خودت شکر زدی؟چرا اینجا انقد شیرینه؟؟-زبونشو سر تا سر سینه ی یونگی سر داد-
☆:نامجونااا...میخواستم خودمو باهات...ااهههه... تصور کنم...اهههه
#:خوبه بیبی پس بیا به تصورت پایان بدیم و حقیقیش کنیم.
عضوشو با انگشتش عوض کرد و شروع کرد ضربه زدن به شدت سریع میزد و وقتی فهمید نزدیکه عضو یونگی غرق در لذتو گرفت و با فشارش یونگی کاملن شکم خودش رو با کام پوشوند و نامجونم توی یونگ اومد.
☆پایان اسمات'-'☆
آروم یونگیو بلند کرد:بیب باید دوش بگیریم و استراحت کنیم...
چشمکی زد و یونگی با یه لبخند بیحال تایید کرد.
بدن یونگیو با دقت شست و هر مارکی که گذاشته بودو لمس کرد.خوب بود.اطمینان داشت یونگی الان حالش خوبه.اون هر بار حالش بد بود رفتارش فوری تغییر میکرد.اون شب توی اتاق،یونگی تموم وقت به نامجون میگفت که از بچگیش براش خاطره تعریف کنه و نامجون خاطرات به شدت شیرینی براش میگفت.
یونگی معمولن زود میخوابید ولی انگار برای این آشتی جایزه ی حرف زدن با نامجون و خندیدن واسش رو در نظر گرفته بود
یونگی اون شب خیلی از نامجون ممنون بود.اون بهش نشون داد که خیلی بیشتر از چیزی که فک میکرد دوسش داره...و شاید این برای اینکه یونگی رو تا مدت های خیلی زیاد گرم نگه داره زیادی زیاد بود.
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...