یک ماه بعد...
☆یاااا نامجون بکش دستتو!!!
یونگی با عصبانیت زد رو دست نامجون و صندلیشو ازش فاصله داد.
#حالا نمیشه الان باشه؟؟
☆نه!یه بار گفتم نزار تکرار کنم!!نامجون چه کاری داشت؟داشت یونگیو اغوا میکرد که توی اتاق کار خونه انجامش بدن.سو بچ!!عمرا اگه یونگی اجازه میداد.
در همون حال که نامجون میخواست یونگیو راضی کنه بعد چهار روز یه شیطنت کوچیک داشته باشن تلفن طبقه ی پایین خونه زنگ خورد.بم بم کنار مارک روی مبل نشسته بود و تلوزیون نگاه میکرد. جه بوم هم کنار جکسون توی آشپزخونه بود.
بم بم آروم دست مارکو که روی رون پاش قرار داشت لمس کرد.
~هیونگ جواب میدی؟؟؟
^اوکی!از روی مبل بلند شد و طوری که مزاحم دید بم بم نباشه سمت تلفن رفت.بعد چند ثانیه مکث برداشت.
^بله؟
^اوه سلام تهیونگی
^ممنون ماهم...
^اوه جدی؟!چه عجب!
^داشتیم توی انتظار میسوختیم!
^برو بمیر!این همه مدت طولش دادی که چی؟
^گوشیو بده اون داماد وامونده تا ببینم دنیا دست کیه؟!
^نخیرم!بگو بیاد!
^هی نخندا!
^عه؟جدی صداش زدی؟بیخیال...نامجون ناامید از اتاق کار بیرون اومد.نگاهشو تو خونه چرخوند و در آخر به مارکی ختم شد که با لبخند با تلفن حرف میزد.آخرین بار کی لبخند شادی مثل این داشت؟ فکری که از سرش گذشت یه ثانیه مو به تنش راست کرد.بهتر بود با جین یانگ حرف میزد.اینطوری بهتر بود.احتمالا در مورد مارک نیاز بود.
آروم سمت مارک رفت و کنارش رو مبل کنار میز تلفن نشست.دقیقا کنارش.
مارک با بیخیالی بهش نگاه کرد و کمی ازش فاصله گرفت.دقیقا این رفتار مارک که نامجون به تازگی متوجهش شده بود باعث شده بود که هر بار مارکو میبینه فلش بک بزنه به زمان گذشته ببینه اولین بار کی یه همچین اتفاقی افتاده.ولی این دوری کردن بم بم چیزی نبود که نامجون یادش باشه اولینش کی بوده.امروز دیگه عقب نکشید.دوباره به مارک نزدیک شد(ترجمه:جسبید)و دستشو دور شونش محکم کرد و به معنی دیگه مارکو به خودش چسبوند.
از طرف مارک چشم غره دریافت کرد ولی توجه نکرد.سرشو جلو برد و دم گوشش پرسید:کیه؟
^عروس فراری!
#اوهو!
^دستتو برمیداری جناب؟!
توجهی به لحن حق به جانب مارک نکردو بوسه ی محکمی روی شقیقش زد.
#چی گفت؟!
مارک چشاشو تو کاسه چرخوند.
^بیا باهاش حرف بزن!
فهمید که مارک با این راه میخواد پاشه و دوباره در بره!
#شما فعلا توی بغل من میمونی تا بعد!
^اوبا!!!چند ثانیه بعد صدای خنده ی بلندی توی تلفن پیچید.
^هی جناب!!
مارک با خنده و گشاده رویی گفت و سعی کرد خودش رو در همون حال از دستای پدرش بیرون بکشه.
^ته ته مارو محدود کردی؟؟؟
^نخیرم!
^چه محدودیتی؟اوه!جناب منو تهیونگ هر شب باهم یه بحث مفصل در مورد یه موضوعی که به تو ربط نداره چی هست میکردیم!
^چه ربطی داره؟
^بزار بگم جناب!شبا کجا سرگرمه دیگ به پیامام جواب نمیده؟؟؟
^هوی بپا چی میگیا!(اونطرف خط طرف بش گفت فاک یو!)
^عه وایسا!
^خیانت؟؟؟؟
(معنی فاک یو رو که میدونین الان مارک گفت میخوای باهام به تهیونگ خیانت کنی؟)
ŞİMDİ OKUDUĞUN
older brother
Hayran Kurguسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...