خب خب میخوام یه سری چیز میز بگم در موردشون
و خب معرفیه دیگه...اهم...نمیدونم چی بگم اول سری😐😐😐💔💔خب اول از همه کاپل نامگی یا نامجون و یونگی
کاپلشون😢😢
نامجون:
31 سالشه
رئیس شرکت معماری مونآند-عکس در دسرس نی😐💔-
از نوزده سالگی با یونگی رابطه داره.
یونگی:
31 سال سن
یکی از معمارای زیر دست نامجون...
معمولا دفتر نامجون نمیره چون میدونه هر لحظه امکان داره کرم نامجون بگیره و تمام:/داستانشون:/
هفت سال پیش_از زمان حال توی فیک_یونگجه و جین یونگ هیفده ساله رو باهم به سرپرستی قبول کردن.اون موقع یونگجه و جین یونگ باهم خیلی خوب بودن...-الان رابطشون سرد شده-
بعد یک سال مارک رو به سرپرستی خودشون درآوردن.
خیلی اتفاق یهویی بود چون نامجون یه روز در حالی که داشته از شرکتش برمیگشته با یه پسر که داره توی خیابون میدوعه رو به رو میشه-مارک پونزده ساله-بدنش انقد ضعیف بود که از لحاظ ظاهری فقط استخون بود.
نامجون به یکم تحقیق میفهمه که مارک از دست پدرش فرار میکرده و پدرش یه معتاده.به کمک دوستایی که داره مارک رو به سرپرستی در میاره.
چند ماه بعد یونگی تصمیم میگیره یه عضو جدید به خانواده اضافه کنه وقتی به پرورشگاه میرن با یوگیوم سیزده ساله رو به رو میشن.-یوگیومم با مظلوم بازی مخشونو میزنه-_-...-آشنایی یونگی و نامجون
مین یونگی...دانش آموز آرومی که به وقتش میتونست یه خلاف کار باشه...عاشق یکی از همکلاسیاش میشه...کیم نامجون...هیچی ازش نمیدونی...حتی موقع رفتن اونو نمیبینه...رشته ی جفتشون معماریه...ولی یونگی طراحه و نامجون معمولا سازنده...پس اونا فقط توی دو کلاس همو میبینن.نمیدونست چیکار کنه...نزدیک آخرای ترم خیلی اتفاقی نامجون و دید و بهش اعتراف کرد.
واکنش نامجون هم بهش استرس وارد کرد هم ناراحتش کرد. نامجون به سمتش خم شد و طوری بهش نگاه کرد که انگار چیزی روی صورتش باشه...یونگی به شدت معذب شده بود... ولی بعد نامجون فقط با زدن یه پوزخند و گفتن بچه دهاتی از کنارش گذشت.یونگی حتی فکرشم نمیکرد یه روز تا اون حد گریه کنه...صبحش به دانشگاه نرفته بود...و هیچ تماسی از طرف کسی رو جواب نداده بود.فرداش به دانشگاه رفت... نامجون هر از گاهی از صندلی های جلوعی برمیگشت و نگاش میکرد...یونگی معذب میشد و نامجون با یه پوزخند بر میگشت.این چرخه ادامه داشت و مدام تکرار میشد.تا اینکه نامجون چند هفته بعد طبق روال همیشه داشت از جلوی مدرسه رد میشد که متوجه یونگی شد.سر به زیر و آروم داشت رد میشد.چشماش غمگینتر از همیشه به نظر میرسید و نامجون دلیل این ناراحتی رو خودش میدید.پوف کلافه ای کشید و شیشه ی ماشین رو پایین داد.تو این هوای آفتابی نمیخواست اون پسر آبپز برسه خونش.
#هی!
☆ب...بله؟؟
#بیا برسونمت تو راه میمیری!
☆نامجون شی؟...اه...ش..شمایین؟؟
تو دلش گفت الان کس دیگه ای توی دانشگاه ازین ماشینا داره؟ولی رو به یونگی گفت:بپر تا جوجه پخته نشدی!
☆نمیخواد...خودم...خودم میتونم برم...برین به کارتون برسین من نمیخوام باعث زحمت شم...
#پس به زور بیارمت تو؟فک کنم اینو گفتی...
☆من...
#بیا...
با آرامش گفت.آرامش قبل طوفان...
همین الانم متوجه دخترایی که با چشماشون به یونگی تیر پرتاب میکردن شده بود ولی دلش نمیخواست واسه ی یه درخواست اون دخترا به جون یه پسر بیوفتن.
یونگی آروم داخل شد...
جو ماشین یخ زده بود...تا اینکه یونگی شروع کرد...
☆ما...ماشینت باحاله ها...
#قبلا فقط بیرونشو دیده بودی حالام درونشو...
☆نه من...کلا...چیزه...ندیده بودم ماشینتو...امروزم اگه شیشه رو نمیدادی پایین نمیفهمیدم مال توعه...
یونگی با لبخند گفت.
#تا حالا ندیده بودی؟-نامجون پرسید.-
☆نه خب...آخه من تا حالا با تو توی یه زمان از دانشگاه که خارج نشدم...
#اوه...
و این مکالمه ی کوتاه باعث شد نامجون سعی کنه یکم اخلاقش رو آدم ایزادی تر کنه...اگه یونگی تاحالا ماشینشو ندیده بود مثل بقیه ی آدمای دور و برش دنبال پولش نبود؟
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...