8

153 27 13
                                    

چشماشو با سر درد بدی باز کرد.میتونست صدای داد و فریادو بشنوه.یوگیومی که روی صندلی جلوی بم بم نشسته بود جکسونو رو پاش نشونده بود و جکسونم سرشو تو گردن اون فرو کرده بود.جه بوم یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود.یونگجه بالای سرش بود و کاملا معلوم بود کیا دارن دعوا میگیرن.نامجون و جینیونگ که طرفشون کاملا مشخص بود.مارک.
^:اون یه هرزس و من دلیلی واس عذرخواهی نمیبینم!
+:مارک ساکت شو!!تو با اون حال دیدیش و حتی دنبالش نرفتی؟اصن از کجا میدونی که این حرفی که میزنی درسته!!
^:هه...من اشتباه نمیکنم!
#:اگع اشتباه نمیکردی نیاز نبود از دست طرف فرار کنه و توهم اصلن براش مهم نبودی!
سعی کردم اعلام حضور کنم:هیونگ؟؟
جک و یوگیوم هیونگ به سمتم اومدن.
*:حالت خوبه؟
-:بم بما؟؟
کم کم همشون دورم جمع شدن...
×:سرت گیج میره؟
~:یکم تار میدیدم الان بهتره!
×:خداروشکر
*:اوبا بم بم بیدار شد!!!
همشون اومدن تو ولی مارک با یه پوزخند از بیرون نگاهش کرد.
#:مارک نمیخوای بیای تو و عذرخواهی کنی؟
^:من که نه!
#:مارک توان!!
چشمای مارک گشاد شد و بین همه ی اعضای اون خانواده بجز جکسون جه بوم و بم بم چشم چرخوند...همه ی نگاه ها عصبی بهش خیره بود کسی متوجه نبود با قلب اون پسر چیکار کرد.
^:اوکی!بم بم شی!میدونم به شدت بد رفتار بودم متاسفم!
بدون حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون و همه خیلی عادی بهم نگاه میکردن تا یونگی یه لحظه وایساد.
☆:اوه خدایا!
#:چیشده؟
☆:تو چیکار کردی نامجوناااا ما حتی متوجه نشدیم!!!
#:چی شده؟
☆:چرا بهش گفتی توان؟؟؟
نامجون لبشو گاز گرفت و با نگرانی دست توی موهاش کرد. حالا همه نگران بودن اطراف اتاق قدم میزدن.
~:میخوایین من برم بیرون؟ما سه تا چیزی نمیدونیم پس بودنمون کمکی نمیکنه،بیرون باشیم بهتره!
*ما میریم بیرون تو بشین...جکسونا،بیا بریم استراحت کن حال دونسونگت که خوبه!
×:آره جه بوم تو هم بیا بریم استراحت کن الان که اون خوبه!
هر دو نفر به دونسونگشون نگاه کردن.بعد آروم بلند شدن و بیرون رفتن.یوگیوم روی تخت اور سایزش نشست سرشو بین دستاش گرفت.
-:گیوما؟؟؟
*:جان؟؟؟
مثل همیشع بهش لبخند زد.
-:گیوما قضیه ی توان چیه؟؟؟
*:جکسونا مارک وقتی فامیل قبلیشو میشنوه یا باباش میوفته و میترسه پدرش بهش مواد تزریق میکرده و آزارش میداد.
-:الان ناراحته که بهش گفتین توان؟؟
*:نمیدونم هانی منم نگرانم...
جکسون جلو رفت و یوگیوم و بغل کرد...
-:غصه نخور وگرنه میخورمتا!!
*:بپا من قبلش نخورمت!
بم بم از روی تخت بلند شد و با ناراحتی سمت در رفت و تا اومد در اتاقو باز کنه صورت خودشو توی آینا دید.طرف چپ صورتش با باند پوشونده شده بود.پس چرا حسش نمیکرد؟؟خواست فکر بد نکنه و بره غذا بخوره ولی یادش اومد با این دهن نمیتونه پس رو تخت دراز کشیدو صبر کرد تا ببینه چی میشه.

older brotherWhere stories live. Discover now