چشماشو با سر درد بدی باز کرد.میتونست صدای داد و فریادو بشنوه.یوگیومی که روی صندلی جلوی بم بم نشسته بود جکسونو رو پاش نشونده بود و جکسونم سرشو تو گردن اون فرو کرده بود.جه بوم یه گوشه نشسته بود و سرش پایین بود.یونگجه بالای سرش بود و کاملا معلوم بود کیا دارن دعوا میگیرن.نامجون و جینیونگ که طرفشون کاملا مشخص بود.مارک.
^:اون یه هرزس و من دلیلی واس عذرخواهی نمیبینم!
+:مارک ساکت شو!!تو با اون حال دیدیش و حتی دنبالش نرفتی؟اصن از کجا میدونی که این حرفی که میزنی درسته!!
^:هه...من اشتباه نمیکنم!
#:اگع اشتباه نمیکردی نیاز نبود از دست طرف فرار کنه و توهم اصلن براش مهم نبودی!
سعی کردم اعلام حضور کنم:هیونگ؟؟
جک و یوگیوم هیونگ به سمتم اومدن.
*:حالت خوبه؟
-:بم بما؟؟
کم کم همشون دورم جمع شدن...
×:سرت گیج میره؟
~:یکم تار میدیدم الان بهتره!
×:خداروشکر
*:اوبا بم بم بیدار شد!!!
همشون اومدن تو ولی مارک با یه پوزخند از بیرون نگاهش کرد.
#:مارک نمیخوای بیای تو و عذرخواهی کنی؟
^:من که نه!
#:مارک توان!!
چشمای مارک گشاد شد و بین همه ی اعضای اون خانواده بجز جکسون جه بوم و بم بم چشم چرخوند...همه ی نگاه ها عصبی بهش خیره بود کسی متوجه نبود با قلب اون پسر چیکار کرد.
^:اوکی!بم بم شی!میدونم به شدت بد رفتار بودم متاسفم!
بدون حرف دیگه ای از اتاق رفت بیرون و همه خیلی عادی بهم نگاه میکردن تا یونگی یه لحظه وایساد.
☆:اوه خدایا!
#:چیشده؟
☆:تو چیکار کردی نامجوناااا ما حتی متوجه نشدیم!!!
#:چی شده؟
☆:چرا بهش گفتی توان؟؟؟
نامجون لبشو گاز گرفت و با نگرانی دست توی موهاش کرد. حالا همه نگران بودن اطراف اتاق قدم میزدن.
~:میخوایین من برم بیرون؟ما سه تا چیزی نمیدونیم پس بودنمون کمکی نمیکنه،بیرون باشیم بهتره!
*ما میریم بیرون تو بشین...جکسونا،بیا بریم استراحت کن حال دونسونگت که خوبه!
×:آره جه بوم تو هم بیا بریم استراحت کن الان که اون خوبه!
هر دو نفر به دونسونگشون نگاه کردن.بعد آروم بلند شدن و بیرون رفتن.یوگیوم روی تخت اور سایزش نشست سرشو بین دستاش گرفت.
-:گیوما؟؟؟
*:جان؟؟؟
مثل همیشع بهش لبخند زد.
-:گیوما قضیه ی توان چیه؟؟؟
*:جکسونا مارک وقتی فامیل قبلیشو میشنوه یا باباش میوفته و میترسه پدرش بهش مواد تزریق میکرده و آزارش میداد.
-:الان ناراحته که بهش گفتین توان؟؟
*:نمیدونم هانی منم نگرانم...
جکسون جلو رفت و یوگیوم و بغل کرد...
-:غصه نخور وگرنه میخورمتا!!
*:بپا من قبلش نخورمت!
بم بم از روی تخت بلند شد و با ناراحتی سمت در رفت و تا اومد در اتاقو باز کنه صورت خودشو توی آینا دید.طرف چپ صورتش با باند پوشونده شده بود.پس چرا حسش نمیکرد؟؟خواست فکر بد نکنه و بره غذا بخوره ولی یادش اومد با این دهن نمیتونه پس رو تخت دراز کشیدو صبر کرد تا ببینه چی میشه.
YOU ARE READING
older brother
Fanfictionسه تا پسر که به فرزند خوندگی قبول میشن و با برادرای عجیب غریبشون وارد رابطه میشن...😨 کاپل ها:نامگی،💧 دوجه-اونم یونگجه ی تاپ-😐🍃 یوگسون😂💚 مارکبم☺ کاپلا قراره زود بهم برسن...ولی ماجرا قرار نیس زود تموم شه...😐💧 این یه داستان طولانی میشه!😄 با حض...