چپتر نوزدهم
دیدن متانت سو یی در مواجهه با مرگ باعث شد که زی یان از صمیم قلب برایش احترام قائل شود. زی یان در هنرهای رزمی تبحر زیادی داشت، در شمشیرزنی استاد بود اما باز هم مقاومتی از سو یی ندید. برای همین گفت:«تنها کاری که الان میتونم براتون انجام بدم اینه که یه مرگ سریع بهتون بدم. ژنرال لطفاً ازم به دل نگیرید.» خنجر مانند صاعقه درخشید و تا برای تکمیل ماموریتش به حرکت درآمد -پوست گردن سو یی پاره شد و مقدار کمی خون بیرون ریخت- صدای وحشتزدهای در اتاق به گوش رسید «زی یان داری چی کار میکنی؟!»
زی یان باعجله خنجر را کنار گذاشت، برگشت و با زی لیو که وحشت زده جلوی در ایستاده بود رو به رو شد. تمام انگیزهاش برای کاری که داشت انجامش میداد از بین رفت سپس با لبخند گفت:«ژنرال سو مصرانه از من درخواست کردن تا آرزوشون رو برآورده کنم، نمیتونستم ببینم که انقدر دارن عذاب میکشن برای همین میخواستم از این وضعیت راحتشون کنم، انتظار نداشتم یهو سر برسی.»
زی لیو بازدمش را بیرون داد و عبوسانه گفت:«خیلی دل و جرئت داری؛ اگر اعلیحضرت این رو میفهمید فاجعه میشد. تو همیشه از عقلت خوب استفاده میکردی ولی امروز داشتی کار خیلی احمقانهای انجام میدادی.»
او خطاب به سو یی گفت:«خدمتکارتون احساسات ژنرال سو رو درک میکنه. شاید شما بگید مرگ و زندگی فقط دوتا کلمهن اما باز هم ارزش این رو دارن که بیشتر راجع بهشون تامل شه. حتی اگر شما با این کارتون موفق میشدید آزادی خودتون رو به دست بیارید، درگیر کردن دیگران تو همچین موضوعی باعث میشه به مشکل بخورن، واقعا میتونید همچین چیزی رو قبول کنید؟ بین آسمون و زمین کسایی که از همه شجاعترن کسایی نیستن که دنبال مرگن بلکه کسایین که جسارت کافی برای بلند شدن از سختترین موقعیتها رو هم دارن. تا زمانی که شما زندهاید هنوز امیدی هست که بتونید یه روزی برگردید به کشور خودتون و تپهها و رودخونههاش رو دوباره پس بگیرید. این نگرشیه که یه مرد واقعی باید داشته باشه.» پس از اتمام حرفش به سمت زی یان برگشت و گفت:«بیا بریم، اعلیحضرت برای استقبال از ژنرال یو دارن حرکت میکنن، اگه عجله نکنیم دیر میرسیم.»
پس از آنکه هر دو آنجا را ترک کردند، سو یی با ناامیدی روی تخت افتاد. از پنجره به بیرون نگاه کرد و متوجه شد که خورشید مدتها است غروب کرده و نور مهتاب حالا در آسمان میدرخشد. با خود فکر کرد وان یان شو باید احترام زیادی برای یو کانگ قائل باشد که انقدر سریع و هول هولکی بدون توجه به وقت برای استقبالش رفت. در همین فکر بود که دوباره نابودی چی کبیر و موقعیت حال حاضر خود را به یاد آورد، جایی که نه راهی برای زندگی کردن در جلویش بود و نه دری برای مردن. حس میکرد قلبش درون روغن داشت میسوخت. حرفهای زی لیو در سرش زنگ میزدند. با آنکه میدانست او قبل از صحبت راجع به این حرفهایش فکر نکرده بود و تنها میخواست تا او را از مرگ منصرف کند اما با تمام اینها باز هم حس میکرد که جرقهای از امید درونش زده شده و برایش شجاعت به ارمغان آورده است. سو یی با تمام احساسات آشفتهاش روی تخت دراز کشید و پس از چرخیدنهای بسیار سرانجام به خواب سبکی فرو رفت. زمانی که بیدار شد در ساعت چهارم شب بود¹.
[1- مردم چین باستان شب رو به پنج قسمت دو ساعته تقسیم کرده بودن. ۷شب تا ۹شب ساعت اول، ۹شب تا ۱۱شب ساعت دوم، ۱۱شب تا ۱بامداد ساعت سوم، ۱بامداد تا ۳بامداد ساعت چهارم و ۳بامداد تا ۵بامداد ساعت پنجم.]
YOU ARE READING
War Prisoner / Persian Translation
Romance✾ 𝐍𝐚𝐦𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 : ↬War Prisoner ⚔🩸 ✾ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫 (𝐒) : ↬ Li Hua Yan Yu🎋 ✾ 𝐄𝐧𝐠𝐥𝐢𝐬𝐡 𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐨𝐫 : ↬Mnemeaa ↬Panisal ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✾ خلاصه : سو یی، ژنرال بزرگ کشور چی، به دست ارتش کشور دشمن اسیر میشه. این مرد قرا...