قلب سو یی از درد تیر کشید. او میدانست که وانیان شوو هنوز ازلحاظ احساسی به او وابسته است، اما باتوجه به موقعیت حال سو یی، اگر وانیان شوو همچنان این احساسات گرم را نسبت به او داشته باشد، سو یی میدانست که این موضوع تنها باعث آسیب دیدن ولیعهد کوچک میشود، آن هم بدون ذرهای سود و منفعت که بتواند کمی آن آسیبها را جبران کند. برای همین، او بادقت خویشتنداری خود را حفظ کرد تا موقعی که صحبت میکرد حتی ذرهای از توجه و علاقهاش نسبت به این پسر کوچک را نشان ندهد. درعوض، باری دیگر از روی احترام تعظیم کرد و گفت: «خیلی ممنونم از ولیعهد که برای کمک به بنده حقیرتون اومدید.»
وانیان شوو با کلهشفی به او خیره شد. ناگهان، دست دراز کرد و سو یی را گرفت، با صدای بلند گفت: «تو... تو خیلی خوب میدونی چیزی که میخوام این نیست، خیلی خوب میدونی.»
سو یی به کودک نگاه کرد و دید دارد تمام تلاشش را میکند تا جلوی شکستن سد اشکهایش را بگیرد. قلب سو یی هم غمزده بود، چیزی بیشتر از این نمیخواست که بتواند وانیان شوو را در آغوش گرفته، بهش قوت قلب داده و تمام دردهایش را تسکین دهد. ولی حالا، هیچ راهی بهجز مخفی کردن احساسات واقعیاش و نشان دادن هالهای از بیتفاوتی نداشت. در حال که تلاش میکرد دست وانیان شوو را جدا کند گفت: «من نمیدونم، ولیعهد چی میخوان؟»
وانیان شوو با امیدهایی که حالا ناامید شده بودند سو یی را رها کرده، به سمت درخت بلندی رفت و باناراحتی بهش تکیه داد. با صدایی خسته گفت: «میخوام بهم بگی که واقعا به دروغ متهم شدی. میخوام بهم بگی که واقعا به پدر سلطنتیم خیانت نکردی. حتی میخوام بهم بگی که واقعا عاشق پر سلطنتیم و منی. من... من خیلی حریصم، آره؟» او مستقیم به سو یی نگام کرد و ادامه داد: «من خوب میدونم که اینا همشون غیرممکنن، ولی هنوزم میخوامشون، من خیلی ناامید کنندهام؟ راستش، حتی خودمم وقتی این شکلیم بهنظرم نفرتانگیز میام. از کی تا حالا من، وانیان شوو، همچین آدم بیاراده و مرددی شدم؟ نه میتونم تحملش کنم نه میتونم ازش بگذرم.» او سرش را تکان داد، سرپا ایستاد و گفت: «دیگه باید بری.» بیهیچ حرف دیگری وانیان شوو از آنجا رفت. سو یی متوجه شد در قامت کوچک پسر خستگی عجیبی مشهود است. درحالی که دور شدن وانیان شوو را تماشا میکرد آه عمیقی کشید. وقتی که از تصویرش تنها یک هاله مبهم در دوردست باقی ماند، سو یی به سمت درختی که در آن نزدیکی بود رفت: «خانم زی یان، ولیعهد دیگه رفته، میتونی بیای بیرون.»
پس از گفتن این حرف، قامت زی یان در مقابل سو یی پدیدار شد. او هم به پیکر محو وانیان شوو که حالا به یک لکهی درحال محو شدن تبدیل شده بود نگاه کرد و آهی از سر ناامیدی کشید. او چرخید و دید سو یی با چشمانی درخشان به او نگاه میکند. بین تمام کارهایی که تا حالا کرده بود، احساس میکرد که توانایی استوار ایستادن بر سر عقاید و کارهایش را داشت، اما این بار، در این لحظه، به دلایلی، حس میکرد نشانی از گناه دارد وجدانش را میخراشد؛ ناخواسته سرش را پایین انداخت.
«خانم زی یان، این همون نتیجهای بود که میخواستی؟ که هر سه ما تو همچین درد و عذابی زندگی کنیم؟ مهم نیست چه اتفاقی برای من میفته، ولی وانیان شو و ولیعهد اربابای تو هستن و من باور دارم که بهشون وفاداری و با تمام وجودت براشون فداکاری میکنی. قصدت این بود اوتا رو تبدیل به آدمایی بدبین کنی، از هر رابطه احساسیاس دورشون کنی تا بتونن به حاکمایی بیرحم وخودخواه بشن. بیاهمیت نسبت به هزینهاش، بیاهمیت نسبت به این که این پروسه چقدر براشون دردناکه، تو چشم تو همه اینا ارزشش رو داره، آره؟» او دیگر نمیتوانست این تاریکیِ غلیان درون قلبش را آرام نگه دارد، نه میخواست خودش را با توجه کردن به جایگاه پستش بهعنوان یک برده اذیت کند. با هر کلمه و جمله سعی میکرد تا به آسیبپذیرترین قسمت قلب زی یان ضربه بزند.
«داری سعی میکنی کاری کنی برم جلوی امپراتور وایسم و بهت کمک کنم بیگناهیتو ثابت کنی؟» او که نمیتوانست حرفهای سو یی را رد کند، تنها توانست تصویری از یک شرور بیرحم را با صدایی سرد که حاوی کلماتی تحقیرآمیز بودند را به زبان بیاورد تا قلبش که متضاد ظاهرش بود را مخفی کند.
«اگر این تصوریه که از سو یی داری، پس دیگه حرفی برای گفتن ندارم.» سو یی دیگر نگاهی به او نینداخت، از کنارش گذشت و رفت. پس دو سه قدم، ناگهان ایستاد و آرام گفت: «من از ته دل آرزو دارم که خانم زی یان منو بکشه. اینطوری وانیان شو و ولیعهد یه دوره از مرگ من شدیدا غمگین و متأثر میشن اما بعد از اون میتونن از سد غم بگذرن. اون موقعیت خیلی بهتر از وضعیه که الان توشیم، وضعی که توش با وجودمون همدیگه رو آزار میدیم. در هر صورت، هدف خانم زی یان این بود که از شر من خلاص شه، با مرگ من یه بار برای همیشه تمومش میکنی. یا اینکه میترسی وقتی وانیان شو راجعبهش تحقیق کنه مجبور شی عواقبش رو قبول کنی؟»
زی یان قبل از آن که حرف بزند برای مدتی طولانی سکوت کرد سپس ناگهان گفت: «درواقع، همون مدارکی که ما ازش استفاده کردیم تا گناهکار جلوه بدیمت مدارکین که ثابت میکنن برات پاپوش دوخته شده. اما اعلیحضرت و ولیعهد هردو غرق نگرانی برای تو بودن، و همچنین، مدارک خیلی دقیقن، برای همینم کسی نتونست متوجه مشکلش بشه. ژنرال سو، صبر داشته باش و بهش زمان بده. اگر واقعا بهشت مقدر کرده باشه که ملکه جین لیائو باشی، پس همه مشکلاتی که الان مجبوری تحمل کنی امتحانی از سمت بهشته که جوهره وجودت رو قویتر کنی.»
وقتی حرفهایش تمام شد، سو یی خشک شده درجای خودش ثابت ماند. هیچگاه تصور نمیکرد که در بین شعری که نوشته بود هنوزم رازی وجود داشته باشد. و در این حال زی یان جرئت کرده باشد از همچین شعری به عنوان یک مدرک کلیدی برای متهم کردنش استفاده کرده باشد؛ آن هم وقتی که آن شعر هرزمانی میتوانست او را از گناهانش تبرئه کند. سو یی از بیپرواییاش متعجب شد. این زن، اون... واقعا چی تو فکرش میگذره؟
«ژنرال سو، با اینکه ازت متنفرم و هنوزم حس بدی دارم نسبت به اینکه ملکه باشی، اما، تو قلبم هنوزم امیدوارم زنده بمونی و ببینی که ابرهای سیاهی که روت سایه انداختن پراکنده میشن و بازم نور خورشید رو حس کنی، هرچند نمیدونم چرا همچین حسی دارم. با این وجود، من هیچوقت برای تبرئه کردنت قدم جلو نمیذارم. مشکلی نداره اگه از من متنفر باشی، حتی اگر نفرینم کنی هم مشکلی نیست. این به خودت بستگی داره. اگر یه روز دوباره بتونی جایگاه ملکه رو بهدست بیاری، اون وقت بدون هیچ شکایتی هر عاقبتی که برای زی یان در نظر بگیری رو قبول میکنم، چه مرگ باشه و چه شکنجه.» زی یان باخونسردی این حرفها را زد، رفتارش بهقدری ساده و آرام بود که انگار در باره مناظر اطرافشان حرف میزند. وقتی حرفش تمام شد، چرخید و رفت، بدون آنکه دیگر به سو یی نگاه کند.
سو یی رفتنش را تماشا کرد. حرفهای او بیش از پیش سو یی را گیج و مبهوت کرده بود. افکارش به قدری درهمبرهم بود که حتی نمیتوانست مرتبشان کند. با کلافگی به این نتیجه رسید که دیگر به آنها فکر نکند و آرام راه کوتاهش به سمت رختشویی را در پیش گرفت.
درست وقتی که به ورودی رختشویی نزدیک میشد، جمعیتی را دید که نزدیک در جمع شدهاند و با عصبانیت همهمه راه انداختهاند. سو یی جلو رفت تا نگاهی بیندازد و دید که تعداد زیادی از پیرزنان خدمتکار و ندیمههای قصر یک مرد را محاصره کردهاند، و انگار با نگاههایی بدمنظر روی صورتشان، داشتند برای مرد سخنرانی میکردند.
سو یی از دیدن این صحنه متعجب شد. با توجه به رفتار مرد، که بهشکل واضحی برازند و موقر بود، به احتمال زیاد او یک اشرافزاده بود. اگرچه، لباسی سفید با جنسی زبر به تن داشت و خدمتکارانی که محاصرهاش کرده بودند ذرهای احترام و ادب در حرفهایشان نسبت به او نشان نمیدادند.
غریبه منتظر ماند تا خشم جمعیت راهش را طی کند، تنها وقتی که سروصدایشان خوابید، شروع به صحبت کرد: «اگر قصد ندارید کمکم کنید دنبالش بگردم، مشکلی نداره. ولی اون لباس رو مادرم خودش برای من دوخته و من هیچوقت نمیفرستادمش اینجا که شسته شه و تا حالا انجامشم ندادم. تازگیا یه دختر خدمتکار برای خدمت به من اومده که تازهکاره، اون نمیدونست اون لباس مخصوصه و با بقیه لباسا و پارچهها فرستادش اینجا. چون قصد ندارید کمکم کنید دنبالش بگردم، خودم انجامش میدم، این که نباید مشکلی داشته باشه، درسته؟»
یک پیرزن از بین جمعیت صدایی تمسخرآمیز در آورد و گفت: «بهتر میشد اگر اعلیحضرت اسم بانو صیغه هوآ رو نمیآورد. ارتباطت با ایشون قراره نیست وضع رو برات بهتر کنه. اگر اعلیحضرت فکر نمیکنه اینجا کثیف و شلوغه، پس هرکاری دوست داری بکن.» سپس با بقیه جمعیت عقب رفتند. وقتی داشتند از آنجا میرفتند میشد بر لب همهشان لبخندهایی تحقیرآمیز را دید. معلوم بود همه با این نمایشی که اجرا شده بود سرگرم شده بودند.
سو یی میدانست که این اتاق پر از لباسهای خواجهها و ندیمههای قصر است که همهشان گوشه به گوشه اتاق مانند کوهی رو هم تلنبار شده بودند. از آنجایی که این ارباب جوان هیچ پیشزمینهای در نحوه دستهبندی لباسهای شستهشده نداشت، امکان نداشت بتواند چیزی که میخواهد را پیدا کند. با آن که سو یی کنجکاو بود که چطور خدمتکاران رختشویی جرئت کردهاند که اینطور گستاخانه با یک شاهزاده رفتار کنند، و همچنین دلیل این که چرا لباسهای او به اینجا فرستاده بودند که با لباسهای خدمتکاران شسته شود، قصد نداشت زیاد به کندوکاو موضوع بپردازد. درعوض، او به سمت مرد رفت و گفت: «لباس عالیجناب چه شکلیه؟ اگر بهم بگید، میتونم کمی کمکتون کنم.» وقتی حرفش تمام شد، شاهزاده و همه به او خیرت شدند. نگاه درون چشمانشان بدون هیچ استثنایی تعجب و ناباوری را فریاد میزد._______________________________
ووت و کامنت یادتون نره~🍁لینک چنل:
ChineseBL
YOU ARE READING
War Prisoner / Persian Translation
Romance✾ 𝐍𝐚𝐦𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 : ↬War Prisoner ⚔🩸 ✾ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫 (𝐒) : ↬ Li Hua Yan Yu🎋 ✾ 𝐄𝐧𝐠𝐥𝐢𝐬𝐡 𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐨𝐫 : ↬Mnemeaa ↬Panisal ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✾ خلاصه : سو یی، ژنرال بزرگ کشور چی، به دست ارتش کشور دشمن اسیر میشه. این مرد قرا...