⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 26 ⊰

1.4K 300 74
                                    

                     چپتر بیست‌وششم

سویی همیشه فرد خویشتنداری بوده، و برای همین حتی با آنکه لحنش کاملا سیاه و سرد بود، وان یان شو فکر کرد به خاطر این است که دوباره یاد نابودی کشورش افتاده است. درد عمیقی را درون قلبش حس می‌کرد و علاقه‌ای نداشت که تنهایی با آن موضوع درگیر شود، پس به‌جایش ترجیح داد بیشتر با سو یی به گپ و گفت بی‌فایده بپردازد. سو یی همچنان صورت بی‌حالتی داشت. مشخص بود علاقه‌ای به صحبتشان ندارد. از آنجا که وان یان شو باید صبح زود در دربار حاضر می‌شد گفت: «داره دیر می‌شه، باید خوب استراحت کنی. فردا باز میام تا با هم حرف بزنیم.» با این حرف اتاق را ترک کرد. به زی نانگ و سایر خدمتکارانی که بیرون ایستاده بودند گفت: «خوب مراقبش باشید، بعدا پاداش خوبی به همتون می‌دم.» زمانی که خواجه‌ها و خدمتکاران قصد فانوس‌ها را روشن می‌کردند زی لیو با عجله یک شنل سنگین رویش انداخت. آنها پادشاه را تا اقامتگاهش همراهی کردند.

درون اتاق سو یی از پنجره رفتن وان یان شو را نگاه می‌کرد. آنقدر به او خیره ماند تا کاملا از دید خارج شد. زمانی که زی نانگ متوجه کار سو یی شد نتوانست جلوی خود را بگیرد و خندید: «ارباب جوان به این زودی دلتون برای شاه تنگ شد؟ بذارید برم بهش بگم، تضمین می‌کنم سریع‌تر از پرواز عقاب برمی‌گرده. نگرانم که شما خبر نداشته باشید، اما دلیلی که پادشاه می‌ترسن شب رو اینجا بمونن برای اینه که می‌ترسن نتونن میلشون رو کنترل کنن. از وقتی که قلبش رو اسیر کردید، دیگه پیش صیغه‌هاشونم نرفتن، حتی پیش اونایی که قبلا موردعلاقه‌شون بودن. ایشون خیلی وقته که راهی برای راضی کردن میلشون ندارن، برای همین جرئت نمی‌کنن زیاد بهتون نزدیک شن.»

سو یی خنده تلخی کرد و خنثی گفت: «تو یه دختری ولی همچین حرف‌هایی می‌زنی، نمی‌ترسی که بقیه مسخره‌ت کنن؟»

در آن لحظه زی نانگ حس کرد که کمی بی‌پروا صحبت کرده است. صورتش سرخ شد اما سرش را تکان داد و سرسختانه گفت: «اینطور نیست، جین لیائو ما مثل چی کبیر نیست، ما این اصول و قوانین قدیمی رو نداریم. هیچ اشکالی نداره که بعضی وقت‌ها راجع به اینجور چیزا حرف بزنیم.»

سو یی با لبخند گفت: «بله، تو واقعا فوق‌العاده‌ای، موندم کدوم آدم بخت برگشته‌ای قراره آخرش با توعه خیره‌سر ازدواج کنه. یعنی چطور قراره شکنجه‌ش کنی.»

صورت زی نانگ با سرعت بیشتری سرخ شد، پایش را روی زمین کوبید و گفت: «ارباب جوان منو مسخره می‌کنن ولی خودتون چی؟» با زدن این حرف چرخید و رفت. سو یی مدت زیادی منتظرش ماند اما او برنگشت. او بیرون رفت تا نگاهی بیندازد، ولی او هیچ کجا در دیدش نبود، آنجا تنها دوازده خدمتکار قصر بودند که داشتند زمزمه می‌کردند و با خودشان می‌خندیدند. سو یی گفت: «صداتون اذیتم می‌کنه و به سکوت احتیاج دارم. همتون می‌تونید برید، زی نانگ سریع برمی‌گرده، اون تنهایی می‌تونه بهم خدمت کنه.»  خدمتکاران قصر باعجله دستور سو یی را عملی کردند. قبل از آنکه به اتاقش برگردد مناظر ماند تا همه‌شان آنجا را ترک کنند. او برگشت و جلوی کمد بزرگی که داخلش زره نقره‌ای و شمشیر اررشمندش بود، ایستاد. اگرچه آن‌ها با یک قفل بزرگ محافظت می‌شدند، کلید این قفل دست زی نانگ بود و هیچ وقت از او جدا نمی‌شد. با این کار امیدوار بود جلوی سو یی را برای آسیب زدن به خودش گرفته باشد، اما او این موضوع را با دقت بررسی نکرده بود. آن قفل بزرگ و سنگین بود اما باز هم به قدری قوی نبود تا سو یی را متوقف کند. با جمع کردن تمام قدرتش در کف دستش با یک صدای «پا» قفل شکست.

War Prisoner / Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora