⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 31 ⊰

1.6K 316 44
                                    


چپتر سی‌ و یکم:

زمانی که سو یی چشمانش را باز کرد، اولین چیزی که دید نگاه وان‌یان شو بود که بانگرانی‌ای واضح به او زل زده بود. در چشمان او، سو یی می‌توانست عمق و شدت علاقه او به خودش را ببیند، اما زمانی که وان‌یان شو متوجه شد سو یی چشمانش را باز کرده سریع حالت چهره‌اش را تغییر داد تا عادی به نظر برسد. دردی قلبش را مچاله کرد، و سو یی دوباره چشمانش را بست، با صدای سردی که نشان دهنده احساساتش بود گفت: «چرا اومدی اینجا؟ چیزی که می‌خواستی رو گرفتی، آخرشم مجبورم کردی... نگو گه دوباره می‌خوای مجبورم کنی به زبون بیارمش، باید بیشتر از این زجر بکشم تا راضی شی؟ یا وقتی دیدی جلوت زانو زدم ‌و التماست کردم خیلی خوشحالت کرده و اومدی اینجا تا از دیدن این روی ضعیفم لذت ببری؟»

قلب وان‌یان شو از درد تیر می‌کشید اما همچنان حالت بی‌احساس چهره‌اش را حفظ کرد و گفت: «حالا که کار به اینجا رسیده می‌تونی هرجور می‌خوای فکر کنی البته تا وقتی که سربه زیر و آروم با من به آسمون و زمین سجده کنی¹ و مراسم تاجگذاری ملکه رو که یک ماه و نیم دیگه است رو انجام بدی.» بعدش من تمام وقت دنیا رو دارم تا احساسات واقعیم رو بهت ثابت کنم. او جمله آخرش را باصدای بلند به زبان نیاورد، درعوض، زمانی که دستوراتی به زی نانگ و زی لیو داد بلند شد و آنجا را ترک کرد.

____________________________________
[1- یه آیین مخصوص ازدواجه]

سو یی با نگاه سردش تا زمانی که وان‌یان شو از جلوی چشمانش محو شد همراهی‌اش کرد، در این لحظه کاملا نسبت به او ناامید شده بود. او تصور می‌کرد طی تصادفی از زمان تولد به عنوان دشمن هم متولد شده بودند، اما با اینحال می‌توانند محرم راز یکدیگر باشند. اما در عوض، وان‌یان شو همچین راه کثیفی را برای اجبار سو یی برای ملکه کردنش انتخاب کرده بود. صحنه به صحنه‌ اتفاقاتی را که در آن روز رخ داده بود را به خاطر آورد. با مزه تلخی در وجودش، فکر کرد که حتی حیواناتم حداقل از ترس سرزنش بهشت نمی‌توانند این حرکات پست را انجام دهند.

«وان‌یان شو راجبع بهت اشتباه می‌کردم، من خیلی... اشتباه می‌کردم.» سو یی با صورتی خیس از اشک نالید، مدام با خود فکر می‌کرد که چطور قرار است با مراسم تاجگذاری‌ای که فقط یک ماه و نیم از فرا رسیدنش باقی مانده است رو به رو شود. او یک مرد بود اما به زودی مجبور بود نقشی را بپذیرد که در تاریخ و سنت به زنان اختصاص داده شده بود، تحمل این حجم از تحقیر برایش دردناک و سخت بود. ترجیح می‌داد بمیرد جای آنکه رنج رسوایی همسر مرد دیگری شدن را به جان بخرد، سو یی شک داشت که آیا می‌تواند روحیه‌اش را حفظ کند و آن روز را ببیند.

با دیدن غم و ناراحتی سو یی، قلب زی نانگ پریشان شده و تقریبا داشت حقیقت ماجرا را اعتراف می‌کرد که با نگاه معنی‌دار زی لیو در جایش خشک شد. کمی بعد، خدمتکاران قصر با جعبه‌های بزرگی در دست سر رسیدند. زی نانگ لبخندی زد: «ارباب جوان، بفرمایید غذاتون رو میل کنید.» ابروهای سو یی در یکدیکر گره خوردند،

War Prisoner / Persian TranslationDonde viven las historias. Descúbrelo ahora