چپتر بیستوسوم
برای کشور جین لیائو انتقال پایتخت مهمترین چیزی بود که از زمان پیدایشش تا کنون رخ داده بود. در مقایسه با انتقال پایتخت، تمام شکستهای سنگینی که از چی کبیر خورده بودند هم حالا پیشپاافتاده به نظر میرسیدند. در این دوره زمانی تمام کشور از هیجان به جوش و خروش افتادند. در هر کوچه و خیابانی میشد صدای بحثهای داغ مردم را شنید. اگرچه جین لیائو زمین خشک و بایری داشت اما باز هم خیلی از مردم جین لیائو آن را خانه خود دانسته و تمایلی به ترک کردن وطن خود نداشتند. خوشبختانه وان یان شو تا به آن روز به خوبی کشورش را اداره کرده بود. مردمش اعتماد کافی نسبت به او داشتند که حتی اگر مردم اعتراضی هم نسبت به تصمیماتش داشتند موجب دامن زدن به توطئهها نمیشد.
در کاخ جین لیائو، محوطهای که معمولا برای رزمایش نظامی مورد استفاده قرار میگرفت حالا میزبان دهها هزار نفر از نیروهای امپراتوری بود که به ده گروه بزرگ تقسیم شده بودند و منظم در زمین جا گرفته بودند. در لباسهای فرم خود با غرور ایستاده بودند و منظرهای باشکوه بوجود آورده بودند. زمانی که وان یان شو در لباش نظامی کاملش با قدمهای سریع از قصر بیرون آمد، بلافاصله پس از خارج شدنش و ورود به محوطه، صدای تشویقهای بلند سربازان به گوش رسید.
همانطور که جلو میرفت به قصری که نتیجه زحمات چندین نسلش بود نگاه کرد. سعی کرد بر حس دلتنگی برای وطنش غلبه کند و در آن لحظه وان یان شو حس کرد که خیلی بلندپرواز است. رویش را از منظرهای که قصر در آن بود برگرداند و زمانی که سوار بر اسبش میشد هیچ تردیدی از خودش نشان نداد. خواجههای همراهش بلافاصله با صدای بلندی اعلام کردند: «راهپیمایی رو شروع کنید.» و این صدا در محوطه قصر طنین انداز شد.
در راه سفرشان به سمت جنوب، هوا به شکل محسوسی گرمتر میشد، گلهای وحشی ناشناخته را میشد در تمام دور و اطراف جاده دید، و تا جایی که چشم میدید منظره چشمنوازی در مقابل افراد کشور جین لیائو بود. وان یان شو زیاد سوار اسبش نماند؛ در عوضش کالسکه سواری با سو یی را انتخاب کرده و سو یی را مجبور کرد تا راجع به هر موضوعی با او حرف بزند. این کار برای پرت کردن حواس سو یی بود... وان یان شو میترسید حالا که به وطن سو یی برگشتهاند مناظر آشنا اطراف باعث اضطراب سو یی شوند.
البته سو یی هیچ خبری از نگرانیهای وان یان شو نسبت به خودش نداشت و متقابلا هیچ تشکری هم بابت توجه او به خودش نداشت، تنها احساس غم و بیقراری میکرد. سو یی چند بار سعی کرد تا او را ار خود براند اما وان یان شو مصرانه از رفتن خودداری کرد. در آخر سو یی خیلی ساده دیگر مکالمه را ادامه نداد و انگار که دارد استراحت میکند چشمانش را بست. بعد مدتی وان یان شو هم ساکت شد.
درست زمان غروب خورشید، تصادفا به اقامتگاه موقت سلطنتی رسیدند. این مکان در اصل زمانی که امپراتور چی میخواست تا دور از پایتخت خودش را سرگرم کند ازش استفاده میشد؛ در نتیجه این مکان ساخته شده بود تا عمارتی باشکوه و مجلل که در زمین بزرگی ساخته شده است باشد. این عمارت مکان مناسبی برای اتراق آن شبشان بود. وان یان شو قبل از آنکه با عجله به سمت اقامتگاه سو یی برود با اکراه برای صرف عصرانه به ملکه مادر¹ و صیغههای سلطنتی ملحق شد. به محض اینکه به اتاق سو یی رسید با غذای دستنخورده روی میز مواجه شد و قلبش ناگهان انگار ایستاد. حس میکرد رودههایش دارند در هم میپیچند و چیزی این وسط اشتباه است، چشمانش را به دنبال سو یی چرخاند که دید او همچنان کنار پنجره نشسته و با چشمانی خالی در حالی که جام شرابی در دستش دارد به بیرون خیره شده است.
[1- ملکه مادر، مادر واقعی وان یان شو نیست اما طبق آداب و رسوم تمام فرزندان پادشاه فرزندان ملکه هم محسوب میشوند.]
وان یان میخواست نزدیکش شود که سو یی با آهی از افکارش خارج شد و آرام گفت: «جستوجو و دنبال کردن، سرد و بیروح، بدبخت و پر از غصه. لحظهای که گرما تبدیل به سرما میشه، سختترین کار پیدا کردنه آسایشه. با دو یا سه جام شراب ضعیف، چطور قراره مقابل بادهای بیرحم شب طاقت بیارم.²» قبل از آنکه صدایش رو به خاموشی رود، دو قطره اشک پاک راهشان را از گونهاش به سمت پایین صورتش طی میکردند.
[2- شعر کاملا تحتالفظی ترجمه شده.]
به شکل غیرقابل توضیحی وان یان شو حس کرد که خنجری از جنس درد قلبش را پاره کرد. سو یی یک مرد بهشدت سرسخت بود. وان یان شو یادش نمیآمد که او قبلا اینطور واضح گریه کرده باشد. اگرچه قلبش بهخاطر سو یی تیر میکشید، نمیدانست که چگونه باید دلداریاش دهد، در آخر هم نتوانست زیاد خوب حرف بزند: سو سو، چون خیلی ناراحتی منِ سلطنتی³ دیگه چی رو نمیخوام.
[3- یه توضیحی اینجا بدم. توی چین پادشاه برای خطاب کردن خودش از حرف متفاوتی نسبت به دیگران استفاده میکنه و چون ما تو فارسی همچین چیزی نداریم و نمیشد توی هر چپتر پاورقی بزنم تصمیم گرفتم بهجای من از من سلطنتی استفاده کنم.]
سو یی سرش را بلند کرد، متوجه شد که وان یان شو پشتش است و به او خیره شده است، بهنظر نمیرسید که غافلگیر شده باشد. پشتش را به او کرد و دوباره از پنجره به بیرون خیره شد. وان یان شو فکر کرد سو یی نمیخواهد در این لحظه وجودش را قبول کند، پس تصمیم گرفت سریعتر برود که ناگهان سو یی گفت: «سالها پیش، وقتی برای اولین بار دستور اعزامم به پستم تو مرز رو گرفتم، سر راهم از کنار این قصر رد شدم اما چون وضعیت ارتش فوری بود، مجبور شدم باعجله ازش بگذرم و فقط تونستم خیلی گذرا نگاهش کنم و از بقیش صرف نظر کنم اما با خودم فکر کردم وقتی پیروز شدم از همین راه برمیگردم و قشنگ دور اینجا میچرخم و میبینمش. هیچ وقت فکرش رو نمیکردم اوضاع انقدر عوض شه، من هیچ وقت از پستم توی مرز برنگشتم. حالا که برگشتم اینجا همه چیز کاملا فرق داره. علاوه بر این کشورم خراب شده و مردمم از دست رفتهن، این زمینها حالا یه ارباب جدید دارن. هعی، وقتی مردم و شرایط همه تغییر کردن این مکان هنوزم مثل قبل مونده.»
وان یان شو احساسات مختلفی مختلفی را در قلبش تجربه میکرد، ولی توانست خود را کنترل کند و به سختی بگوید: «دیر وقته، بیا تو. اگه تنها وقتی که این بدبختیا رو یادت میره وقتیه که مجبورت میکنم بیای تو تختم منم خیلی خوشحال میشم که مجبورت کنم. من خیلی وقته جلوی خودم رو گرفتم، دیگه داره خیلی اذیتکننده میشه.»
با این حرفها تمام نگرانی و غمهای درون قلب سو یی جایشان را به عصبانیت دادند اما بجز اخم شدید و با تمسخر غرغر کردن وسیله دیگری برای اعتراض به وان یان شو نداشت. وان یان شو که دید خجالتش تبدیل به عصبانیت شده و حالا عکسالعملهایش متفاوتتر از قبل شدهاند و آن حس انزجاری که قبلا در تمام صورتش معلوم بود حالا از بین رفته بود، با صدای بلند خندید و سو یی را به سمت تخت کشاند و با مهربانی گفت: «برو بخواب، باید فردا صبح زود پاشیم سفرمون رو ادامه بدیم.»
گروه بزرگ آنها هنگام طلوع آفتاب به راه افتاد و هنگام غروب آفتاب اتراق کرد، در مجموع این روند سه ماه متوالی ادامه داشت تا اینکه بالاخره به مقصد خود رسیدند. دو یان شهری که در گذشته پایتخت چی کبیر بود. وان یان شو نیروهای همراهش را بیرون شهر متوقف کرد؛ تنها زی نانگ، زی لیو، زی نان و زی یان اجازه داشتند تا آنها را تا جلوتر همراهی کنند. وان یان شو اسبش را میراند در حالی که سو یی همچنان در کالسکه بود. آنها بی سروصدا وارد شهر شدند. کوچههای شهر پر از مردم بود اما هیچکدامشان نمیدانستند که حالا در کنار سرورشاناند... پادشاه جدیدشان وان یان شو.
سو یی که از پنجره به بیرون نگاه میکرد پرچمهای جین لیائو را دید که در همهجا آویزان کردهاند و سربازانی که در بالای دیوارهای شهر پست میدادند زره ارتش جین لیائو را به تن داشتند. آنها در جنگها سربلند و غرور آفرین بودند و منظره لذتبخشی را به تماشا میگذاشتند اما تنها چیزی که سو یی حس میکرد درد شدید در سینهاش بود.
وان یان شو به کنار کارسکه آمد و انگار که دنبال تایید سو یی باشد گفت: «سو سو، همونطور که میبینی من مردم رو اذیت نکردم، مجبورشونم نکردم که لباس جین لیائو رو بپوشن و طبق آداب و رسوم ما رفتار کنن. این شهر بیشتر از همیشه داره شکوفا میشه اما هنوزم مثل قبله، حالا که میبینی کشورت شبیه قبله حس بهتری داری؟ به علاوه مردم مثل قبل خوشحالن و میخندن، هرچقدرم به خاطر از دست رفتن کشورشون ناراحت باشن دردشون خیلی کمتر از توعه. اغراق نمیکنم اما تو دوران سلطنت امپراتور چی مردم هیچ وقت لذت و خوشحالی و امنیت الانشون رو نداشتن. همونطور که میگن، مردم مهمترینان، دولت در جایگاه دومه و پادشاه کماهمیتترینه. تا وقتی که مردم صلح و آسایش داشته باشن کسی که روی تخت اژدها میشینه مهم نیست. پس واقعا لازمه که انقدر از من متنقر باشی؟»
سو یی نادیدهاش گرفت و همچنان توجهاش را بر روی صحنه بیرون از کالسکه نگه داشت. وان یان شو ذرهای هم احساس دلسردی نداشت، پس از کمی خندیدن در کمال پررویی میخواست شعری در وصف و ستایش خودش بخواند که سو یی برگشت و جدی نگاهش کرد. وان یان شو قببا همچین نگاهی درون چشمان سو یی ندیده بود و نمیتوانست جلوی اضطرابش را بگیرد، نمیدانست که سو یی این بار از چه زخمزبانی برای سرزنش کردن او به خاطر رفتار نادرستش استفاده میکند. در کمال تعجب وان یان شو، سو یی لبخند کوچکی زد و به نرمی گفت: «ممنونم.»
___________________________________✾ Translator : Delta 🐿️
✾ Editor : NIL 🦊
ووت و کامنت یادتون نره هااا( ╹▽╹ )
VOUS LISEZ
War Prisoner / Persian Translation
Roman d'amour✾ 𝐍𝐚𝐦𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 : ↬War Prisoner ⚔🩸 ✾ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫 (𝐒) : ↬ Li Hua Yan Yu🎋 ✾ 𝐄𝐧𝐠𝐥𝐢𝐬𝐡 𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐨𝐫 : ↬Mnemeaa ↬Panisal ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✾ خلاصه : سو یی، ژنرال بزرگ کشور چی، به دست ارتش کشور دشمن اسیر میشه. این مرد قرا...