⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 16 ⊰

1.5K 302 24
                                    

                         چپتر شانزدهم

با زدن این حرف زی یان توجه سو یی را کاملا به خود جلب کرد. این مسئله همان چیزی بود که شب و روز مغزش را به خود جلب کرده بود و عذابش می‌داد، حس می‌کرد با توجه با موقعیت ناامیدکننده‌اش هیچ شانسی برای گرفتن دست بالاتر ندارد. اگر وان یان شو قصد دارد لذت‌هایش را با سو یی تجربه کند، سو یی هیچ راه فرار دیگری بجز مرگ جلوی خودش نمی‌دید. اگرچه سو یی از مرگ نمی‌ترسید، اما نمی‌توانست دست به این کار بزند مبادا خشم وان یان شو دامن مردمش را بگیرد.

زی یان به سردی خندید و گفت: «من احتیاجی به تشکرتون ندارم. این کار رو برای شما نمی‌کنم. برادر من تو جنگ به دست شما افتاد. هیچ کلمه‌ای نیست که بتونه درست عمق تنفری که نسبت بهتون دارم رو نشون بده. الان اگر این روش رو بهتون یاد می‌دم فقط برای اینه که می‌خوام ارتباطتون با اعلی‌حضرت رو از بین ببرم. من در طی این جنگ‌ها زیردست ژنرال یو خدمت می‌کردم. مطمئنا تا مغز استخونتون ازم متنفرید. اگر امروز بتونم نجاتتون بدم هیچ دلیلی نیست که ازم خجالت بکشید یا حس قدردانی نسبت بهم داشته باشید.»

سخنان رکش را با اعتقاد راسخی که داشت بر زبان راند. طوری که سو یی نمی‌توانست جلوی حس احترامش به آن زن را بگیرد. با صدای آرامی گفت: «از اونجایی که خانم اینطور می‌خواد، سو یی اطاعت می‌کنه.»

برای اولین بار، زی یان اجازه داد تا یک لبخند واقعی صورتش را روشن کند‌. جواب داد: «خوبه که موافقید. حتی اگر واقعا شخص مورد علاقه پادشاه ما باشید، من باز تمام انرژیم رو تو پیدا کردن یه راه برای آسیب رسوندن بهتون استفاده می‌کنم، حالا هر خطری که می‌خواد داشته باشه. اگر همچین اتفاقی افتاد من رو به خاطر استفاده از روش‌های بی‌رحمانه‌م سرزنش نکنید.» نگاهی به سو یی کرد و ادامه داد: «شما که مرد نابغه‌ای هستید نمی‌دونید چرا پادشاه ما انقدر شیفته‌تون شده؟»

سو یی با خودش فکر کرد: «معلومه که نمی‌دونم، وگرنه اینجوری دست و پا بسته منتظر نمی‌موندم که ببینم چی می‌شه.» زی یان انگار توانسته باشد افکارش را حدس بزند خندید و گفت: «شمام یه مردین، مطمئنم می‌دونید یه دست آوردن چیزی اگه سخت باشه لذت‌بخش‌تره نه؟ چون شما انقدر شدید با همه چی مخالفت می‌کنین اینجوری ناخودآگاه اشتیاق پادشاه ما رو برای غلبه به خودتون بیشتر می‌کنید و این بدبختی رو سر خودتون میارید. حالا تمام چیزی که لازمه اینه که یه تصویر ترسو از خودتون براشون ایجاد کنید، بعدش اعلی‌حضرت حتی رغبت نمی‌کنه یه نگاه بهتون بندازه.»

چشمان سو یی گشاد شدند، جوری شوکه شده بود که به سختی می‌توانست حرف بزند. «چی؟ می‌خوای جلوش از خودم ضعف نشون بدم؟ امکان نداره، یه سرباز شایسته می‌تونه کشته شه ولی نمی‌تونه تحقیر رو قبول کنه! اون کشور من چی کبیر رو نابود کرد، و باعث شده من تبدیل به یه وسیله برای تنبیه کشورم بشم، حالا من بیام جلوی اون از خودم ضعف نشون بدم؟ اصلا امکان نداره.»

War Prisoner / Persian TranslationNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ