وانیان شوو با زدن این ایده بهسرش لبخند سردی زد و گفت: «چرا باید مادر صیغه این حرف رو بزنه؟ من فقط یه لحظه به ذهنم رسید وقتی هوا انقدر سرد میشه، دامدارای جین لیائو که تو دشتهای شمالی مشغولن، حتما باید سختیهای بیشتری رو تحمل کنن. من کسیام که قراره تاج و تخت رو به ارث ببرم، طبیعتاً از بچگیم بهم یاد دادن که به مسائل کشوری اهمیت بدم. من به اندازه مادر صیغه خوششانس نیستم که بدون نیاز به توجه به هیچ مسئلهای فقط باید لطف مادربزرگ سلطنتی و پدر سلطنتی رو جلب کنه تا بتونه زندگی آزاد و راحتی داشته باشه. حالا که حرفش شد، مادر صیغه الان دیگه میتونه باسابقهترین همسر در حرم سلطنتی در نظر گرفته بشه، پس باید در مورد امور کشورمون هم حواس جمع باشی. اما تو همیشه خوردن، نوشیدن و شادی کردن رو انتخاب میکنی. هعی هعی، از اونجا که تو بودی به ملکه سابق اشاره کردی پس منم باید وارد بحث کنمش. اگر... اگر اون اینجا بود، نمیدونم اونم میتونست اندازه تو نسبت به دردها و مشکلاتی که مردم عادی باهاش دستوپنجه نرم میکنن بیتوجه بود؟ بااینکه اون به پدر سلطنتی خیانت کرده، اما وقتی از این دید نگاه میکنم، اون واقعاً خیلی از تو سطحش بالاتر بود.»
زمانی که حرفش تمام شد، صیغه یین آنقدر عصبانی بود که نمیتوانست هیچ حرفی بزند. اما ملکه دواگر لبخندی زد و گفت: «شوو-اِر هنوز خیلی سرش برای بحث و دعوا باد داره. مادر صیغهت فقط یه نظرِ بیمنظور داد، اما به خودت نگاه کن. بسه، اون فرد مرتکب جنایت وحشتناکی شده، ما نباید طور دیگهای نسبت بهش فکر کنیم.» سپس، او جلو رفت و نوهاش را که بسیار به او علاقه داشت را در آغوش گرفت و گفت: «اما من واقعاً خوشحالم که شوو-اِر نگران مردمه، نوهی من بالاخره بزرگ شده. از حرفات فهمیدم وقتی که در آینده رو تخت سلطنت میشینی، دستاوردهات قرار نیست کمتر از پدر سلطنتیت باشه.» سپس به وانیان شو نگاه کرد و گفت: «چطور همیشه میگی شوو-اِر فقط میخواد بازی کنه، بهنظرت اون الان شبیه یه وارث لایق تاجوتخت رفتار نمیکنه؟»
حرفهای وانیان شوو خاطرات زیادی را در ذهن وانیان شو زنده کرده بود، وقتی سوال ملکهی مادر را شنید، مجبور شد سریع حواسش را جمع کند تا پاسخی به او دهد. او بالبخند گفت: «بله، مادر ملکه میتونن همینجوری لوسش کنن، اینطوری از قبلشم بینظمتر میشه و دیگه نمیشه کنترلش کرد.» پس از اتمام حرفش، به پسرش نگاه کرد. او دید که چشمهای وانیان شوو همچنان به صیغه یین خیره شده بودند و او را از بالا به پایین نگاه میکرد، انگار که داشت براندازش میکرد. وانیان شو آنقدر پسرش را میشناخت که فوراً متوجه شود وانیان شوو هنوز چند حقه در آستینش برای صیغه یین نگه داشته بود. اما وانیان شو وقتی دید که او هنوز دلش برای سو یی تنگ میشود متاثر شده و موجی از محبت ناگهانی او را فرا گرفت. اگرچه او میدانست که وانیان شوو عمداً به صیغه یین طعنهوکنایه میزند تا خشم خود را تخلیه کند، اما تصمیم گرفت جلویش را نگیرد، درعوض بالبخندی برروی صورتش به نظاره نشست.
همانطور که انتظار داشت، وانیان شو دوباره بلند شد و گفت: «اما مادربزرگ سلطنتی، چه فایدهای داره که ما اینجا بنشینیم و فقط نگرانشون باشیم؟ دامدارای شمال واقعا تو شرایط سختین، اگر گاو و گوسفنداشون تو این هوا یخ بزنن، امید به زندگیشون رو از دست میدن.» پس از این حرف، از آغوش ملکهی مادر بیرون آمد و گفت: «مادربزرگ سلطنتی، من یه فکر خوب دارم، میتونیم یکم پول کنار بذاریم و بهشون مستمری بدیم تا برای حیووناشون طویلههای گرم بسازن. حیوانات اونها عامل زندگی و زنده بودنشونه، اگر حتی بتونیم از یخ زدن چندتاشون جلوگیری کنیم، امرار معاششون امنتر میشه.» سپس، با چشمانی درخشان به صیغه یین خیره شد و پس از چند خنده گفت: «میدونم بعد از اینکه پدر سلطنتی پایتخت رو به دو یان منتقل کرد، معافیتهای مالیاتی زیادی به مردم داد. بااینکه هنوز مقدار زیادی نقره تو خزانهی سلطنتی هست، اما برای مقابله با شرایط اضطراری پیشبینینشده مثل جنگ یا بلایای طبیعی باید ذخیرهی مالی زیادی داشته باشیم، تو این موقعیت واقعا عاقلانه نیست که برای این موضوع از خزانه پول برداریم. اما میبینم پدر سلطنتیم به مادرهای صیغهام جواهرات کمیابی که برای سلسلهی حاکم قبلی بوده هدیه داده. چرا بهجای برداشت از خزانه اون جواهرات رو نمیفروشیم و از پولش برای اعطای مستمری به دشتنشینای شمال استفاده نمیکنیم؟ خب، از اونجا که من کسی بودم که این پیشنهاد رو داده، من مدیریتش میکنم و خودم تختهی جوهر¹ و قلم مویی که پدر سلطنتی بهم هدیه داده رو اهدا میکنم، گفته میشه که این مجموعه نوشتاری متعلق به امپراتور افسانهای فو شی بوده است². هههه، میشه این دوتا رو باارزشترین داراییهای من حساب کرد، واقعا گنجینههای ارزشمندین. مادرهای صیغهام نباید سعی کنن باخودخواهی گنجینههاشون رو برای خودشون نگه دارن.»
(عکسش آخر پارت)
(2- یکی از سه فرمانروا. سه فرمانروا و پنج امپراتور گروهی از فرمانروایان و خدایان اساطیری از چین باستان در دوره حدوداً 2852 قبل از میلاد تا 2070 قبل از میلاد بودند که امروزه به عنوان قهرمانان فرهنگ شناخته میشوند. طبق سنت، فو ژی به عنوان خالق ماهیگیری، تلهگذاری و نوشتن در نظر گرفته میشود.)
در یک چشم برهم زدن نقشهاش را به مرحله اجرا درآورده بود. در میان صیغههای جمع شده، کسی نبود که از این موضوع ناراحت نباشد. بابت این هشدار، رنگ صورتشان سفید شده بود. همانطور که وانیان شوو پیشبینی کرده بود، این زنان برای جواهرات گرانبهای خود آنقدر ارزش قائل بودند که انگار زندگیشان به آنها بستگی دارد. در کمال تأسف برای آنان، ملکهی مادر درکمال صراحت تحسین و تأیید خود را نشان داده و گفت: «این واقعا یه برنامهی هوشمندانه است. منم با یکی از گنجینههام کمک میکنم. جفت «سنجاق پنج ققنوس از طلوع آفتاب با مرواریدهای معلق» رو برام بیارید.»
وانیان شوو کم مانده بود که از شدت خنده منفجر شود. از سوی دیگر، وانیان شو هم عصبانی بود و هم سرگرم شده بود. او به خوبی میدانست که این شیطان کوچک اصلاً به چهار گنجینه مطالعه3 یا هرچیز مربوط به خوشنویسی و دانشجویانه اهمیت نمیدهد. هر چقدر هم که منشأ آن وسیله برجسته باشد یا ارزش آن بالا باشد، او برای خلاص شدن از شر آن روی پایش بند نمیشد. این بچه شیطان همچنین دوست داشت در قصر بچرخد و به جاهایی که نباید، برود. از این رو او بهخوبی میدانست که در اقامتگاه هر صیغه چه اشیا و جواهرات گرانبهایی وجود دارد. اگر او واقعا قرار بود این بازی را تا آخر پیش ببرد، پس بانوهای حرمسرا نمیتوانستند امیدوار باشند که حتی نیمی از جواهراتشان در جعبههایشان باقیبماند. وانیان شو به صیغه یین نگاه کرد و دید که بدشانسترین صیغهاش در آستانهی غرق شدن در اشکهایش است.
(3- چهار گنجینه مطالعه عبارتند از: قلم، کاغذ، تختهی جوهر و سنگ جوهر.)
ناخودآگاه آه عمیقی کشید و فکر کرد: وقتی صحبت از مسائل مربوط به مردم میشه، واقعا کسی نیست که بشه با سو سو مقایسهاش کرد. اگر اون هنوز ملکه بود، قطعا از اینکه وارث سلطنتی به نیازهای مردم عادی توجه میکنه خوشحال میشد و برای آسایش مردم راحت از ثروتش میگذشت. آه، تنها کسایی که تو قلبش جا داشتن مردم بودن، ولی ای کاش تو وجودش ردی از خودخواهی هم بود. کاش یکم شبیه این صیغهها بود و بعضی اوقات مردم رو از فکرش بیرون میکرد و سعی میکرد علاقهی من رو بهدست بیاره. ولی سرنوشت، همه آدمها رو بازیچهی خودش میکند. اون حتی در آینده هم نمیتونه همچین کاری کنه.
با تنها یک حرکت، وانیان شوو انتقام خود را گرفته و احساس غم درون سینهاش بهاندازهی قابلتوجهی کاهش یافته بود. او به ملکهی مادر گفت: «مادربزرگ سلطنتی، چیز دیگهای هم هست که بخواید آماده کنید؟ اگر نه نوهی شما میره و به مردم دستور میده تا همین الان این طرح رو اجرا کنن.» وقتی ملکهی مادر سرش را تکان داد، ولیعهد با هیجان زیاد آنجا را ترک کرد و صدای وانیان شو را شنید که از پشت فریاد میزد: «لباس گرم بپوش.» و سپس به زی نانگ دستور داد که شخصا دنبال ولیعهد برود. وقتی وانیان شوو به عقب چرخید تا نگاهی بیندازد، دید که زی نانگ واقعاً پشت سر او آمده است. او در حالی که سرش را تکان میداد، لبخندی زد و گفت: «ولیعهد، یکم سرعتتون رو کم کنید و منتظر این بندهی حقیر باشید.»
آن دو به بیشهی درختان آلو رفتند و دیدند که درختها با دهها هزار شکوفهی سرخ پوشیده شدهاند که یا کامل شکوفا شدهاند و یا تازه شروع به گل دادن کردهاند. تضاد رنگ سرخشان با برف سفید خالص و پاک، تصویری خلق کرد که میشد آن را در زمرهی زیباییهای آسمانی قرار داد. وانیان شوو لبخندی زد و گفت: «وقتی مادربزرگ سلطنتی فردا همچین منظرهای رو ببینن، مطمئنا خوشحال میشن.» پس از زدن این حرف، به داخل سالن کوچکی که در میان درختان ساخته شده بود رفت و دید که خواجهها و خدمتکاران قصر مشغول چیدن میز و صندلیها با خوشایندترین حالت چیدماناند. همهچیز با فکر و تحلیل آماده میشد.
او حس خیلی خوبی داشت که ناگهان صدای کسی را از پشت در شنید: «اینجا چه کار میکنی؟» به دنبال آن صدایی آشنا پاسخ داد: «اوه، پردهها و پشهبندهایی که چند روز پیش فرستاده بودید رختشویی، شسته شده و اتو شدهان، لطفا یه نگاه بندازید و اگر مشکلی نیست، دریافتشون کنید.» قلب وانیان شوو یک ضربان جاانداخت و پس از تبادل نگاه با زی نانگ، متوجه شد که همراهش نیز حالتی هشیار بر چهره دارد. مدتی صبر کرد، اما بالاخره تصمیمش را گرفت و با قدمهای بلند از سالن کوچک بیرون آمد، اما تنها دید که سو یی دیگر خیلی دور شده. در محاصرهی مناظر پر از برفی که او را فرا گرفته بودند، هیبت تنهایش بیشتر از همیشه تنها و غمگین بهنظر میرسید، گویی با کفن سرمای بیپایان پوشیده شده باشد.
وانیان شوو در سکوت نگاهش کرد و ناگهان به زی نانگ گفت: «یه بشقاب تنقلات از سالن بردار و براش بیار. تحمل این هوای سرد باید براش سخت باشه... پاهاش همین حالا هم وضعیت خوبی ندارن...» در این لحظه چشمانش پر از اشک شد و آرام چرخید تا برود. زی نانگ هم از همچین دستوری بسیار استقبال کرد و با عجله یک بشقاب را از شیرینیها و غذاهای خوشمزه پر کرد و باعجله به دنبال سو یی رفت. اما ناگهان شنید که وانیان شو از پشت صدایش زد: «زی نانگ، وایسا.» بدون اینکه بداند ولیعهد چه میخواهد بگوید، به آرامی به سمت او چرخید.
_______________________________
ووت و کامنت یادتون نره~🍁لینک چنل:
ChineseBL
YOU ARE READING
War Prisoner / Persian Translation
Romance✾ 𝐍𝐚𝐦𝐞 𝐍𝐨𝐯𝐞𝐥 : ↬War Prisoner ⚔🩸 ✾ 𝐀𝐮𝐭𝐡𝐨𝐫 (𝐒) : ↬ Li Hua Yan Yu🎋 ✾ 𝐄𝐧𝐠𝐥𝐢𝐬𝐡 𝐓𝐫𝐚𝐧𝐬𝐥𝐚𝐭𝐨𝐫 : ↬Mnemeaa ↬Panisal ━━━━━━━━━━━━━━━━━━━━ ✾ خلاصه : سو یی، ژنرال بزرگ کشور چی، به دست ارتش کشور دشمن اسیر میشه. این مرد قرا...