⊱ 𝐂𝐡𝐚𝐩𝐭𝐞𝐫 55 ⊰

627 165 26
                                    


باز هم این بار صحنه ماجرا حوض بزرگ باغ نشاط بود. در بین بخار متراکم آب، شبح دو نفر که نشسته در آغوش هم بودند به شکل مبهمی قابل دیدن بود.

«سو سو، اولین درگیری‌ای که با هم تو آب داشتیم رو یادته؟» وان‌یان شو با صدای نرمی حرف می‌زد. سو یی در حالی که در آغوشش بود به بدنش تکیه داد. چشمانش را بست و جوابی نداد اما ناگهان گفت: «وان‌یان شو، فقط منو بکش، تو... واقعا دیگه لازم نیست اینجوری با من رفتار کنی.» قلبش از درد تیر می‌کشید، درست به شدت اولین باری که خبر سقوط چی کبیر را شنید. تنها تفاوت این بود که این بار قلبش برای مردی که چی‌ کبیر را نابود کرده بود زیر تیغ درد رفت.

وان‌یان‌ شو توجهی به جواب سو یی نکرد و با دستانش آب برداشت تا روی بدن سو یی بریزد، بارها و بارها. در حالی که به آرامی بدن سو یی را می‌مالید، صحبتش را در ادامه سوالش ادامه داد، انگار آن تنها چیزی بود که آن لحظه ذهنش را مشغول کرده بود، «در اون لحظه خیلی ستودنی بودی، حتی با اینکه فهمیده بودی نمی‌تونی حریفم شی، بازم ناامیدانه مقاومت می‌کردی، درست مثل یه حیوون وحشی که تا دم مرگ به جنگیدن ادامه می‌ده، حیوونی که حتی اگرم یه زخم جدی بخوره بازم همینه. معلومه تا جایی که توان داشتی شکنجه شدی نه؟ سو سو، اگر اون موقع می‌دونستی روحیه تسلیم ناپذیری که اون روز به من نشون دادی  باعث میشه اوضاع به اینجا ختم بشه، اون موقع تلاش می‌کردی یکم رام‌تر باشی؟»

سو یی آهی کشید، اما بجز این صدای دیگری از او خارج نشد و ساکت ماند. اگرچه به نظر می‌آمد وان‌یان شو هم واقعا منتظر جوابی از سمت او نیست. وان‌یان‌ شو آرام به حرفش ادامه داد: «اما منم اون موقع زیادی زیادی زمخت بودم، از درون هیچ تصوری نداشتم که باید نسبت به معشوقه‌ام مهربون و حامی باشم.» او به نرمی طره‌ای از از موهای بلند سو یی که روی آب شناور بود را نوازش کرد. ناگهان لبخندی زد و گفت: «سو سو، اون موقع... حتما خیلی بهت درد دادم آره؟»

«وان‌یان شو... التماست می‌کنم... التماست می‌کنم لطفا اینجوری نباش...» سو یی دیگر نتوانست صدایش را نگه دارد، و احساساتش کلماتش را خفه کردند. با احساس ضعف، تمام بدنش را در آغوش وان‌یان شو رها کرد. چرا درست الان که دیگر برایش ممنوع شده بود تازه فهمید که این آغوش خیلی گرم و آرامش‌بخش است؟

وان‌یان‌ شو تنها می‌توانست ساکت بماند و فردی که عاشقش بود را محکم‌تر از قبل در آغوشش فشار دهد. صورتش خیس بود، اما نمی‌شد گفت از رطوبت بخار آب است یا اشک. پس از گذشتن مدتی طولانی، با صدایی خش‌دار گفت: «سو سو، بهم بگو، کسی برات پاپوش درست کرده؟ بهم بگو، من پشتتم. تو سو سوی منی، من قطعا، پشتت در میام.» فشار دستانش بر روی سو یی‌ای که در آغوشش بود هرلحظه بیشتر می‌شد که نشانه واضحی از استرس درون قلبش برای فهمیدن جواب سو یی بود. این... این آخرین امید او بود.

قلب سو یی درگیر یک آشفتگی بی‌سابقه بود؛ این پیشرفت جدید حتی خودش را هم غافلگیر کرد. همانطور که وان‌یان شو خیلی وقت.ها می‌گفت، او واقعا شخص دلرحمی بود، مهم نیست که چه موقعیتی باشد، سرنوشت هم‌وطنانش همیشه بهترین وسیله برای کسی است که قصد تهدید سو یی را داشته باشد. تا وقتی که این اهرم فشار را داشته باشند، حتی اگر نتیجه عذاب روحش تاابد هم باشد، او یک لحظه هم برای عمل به خواسته‌ آنها تردید نمی‌کرد. با این حال، وقتی در آغوش این مرد بود و عشق عمیقش نسبت به خود را حس کرد، در تصمیمش متزلزل شد. میل شدیدش برای جلوگیری از صدمه دیدن دوباره این مرد به خاطر سو یی آنقدر قوی بود که بتواند با تهدید زی یان و یو سانگ برای کشتن هم‌وطنانش برابری کند.

سکوت بی‌منظور سو یی دلیلی به وان‌یان شو داد تا بگذارد امیدش بال و پر بگیرد. چانه سو یی را گرفت و بالا برد، که با این کار نگاهشان در هم قفل شد. وان‌یان‌ شو به امید پیدا کردن جوابی که خواهانش بود بادقت سعی می‌کرد تمام احساسات سو یی را از مردمک چشم‌هایش بیرون بکشد و درک کند. پس از مدتی طولانی، سو یی ناگهان چشم‌هایش را بست و هر کلمه را به شکل واضحی بیان کرد: «نه، کسی برام پاپوش ندوخته. وان‌یان‌ شو، الان دیگه باید بدونی آسیبی که به کشورم زدی تبدیل به انگیزه من برای انتقام شد. این زخم قلبم مثل دره‌ایه که ایالت‌های متخاصم چو و هان رو جدا می‌کنه. با گذر زمان، این شکاف فقط بزرگ‌تر می‌شه. هیچ وقت از بین نمی‌ره.» آه! در آخر، باز هم نمی‌توانست چشمش را روی زندگی چند صد هموطن اسیرش ببندد. تنها می‌توانست از درون به تلخی بخندد و فکر کند: وان‌یان شو، بیا این رو اولین بدهکاری من به تو حساب کنیم. اگر چیزی به اسم تناسخ وجود داشت، پس تو زندگی بعدیمون، بذار آروم برات جبرانش کنم، ذره‌ذره. برام مهم نیست اگر هردو همجنس باشیم، یا حتی اگر دوباره به عنوان دشمنای خونی متولد شیم، من... مطمئن میشم که... هر ذره محبتی که بهم کردی رو جبران کنم.

«سو سو چرا باید چشمات رو ببندی؟ نمی‌تونی وقتی بهم نگاه می‌کنی همچین کلمات بی‌رحمانه‌ای بگی؟» وقتی وان‌یان شو با ناامیدی دستانش را دور سو یی شل کرد، می‌توانست صدای شکستن قلبش را بشنود.

«وان‌یان شو، می‌خوام آخرین خواهشم رو ازت بکنم، به عنوان... به عنوان آخرین محبتت به من بهش نگاه کن.» سو یی چشمانش را باز کرد، التماسی ناامیدانه روی صورتش هویدا بود. او دید که وان‌یان شو کنار کشیده و در خود فرو رفته بود، چشم‌هایش دیگر حتی ذره‌ای احساس هم نشان نمی‌دادند. قلب سو یی از شوک لحظه‌ای نتپید اما همچنان خود را مجبور کرد ادامه دهد: «من التماست می‌کنم، لطفا نفرتت نسبت به من رو سر مردم چی کبیر خالی نکن، تو می‌تونی به مرگ با هزار برش محکوم کنی تا خشمت کم بشه. هرکاری که می‌خوای رو با من بکن، ولی التماست می‌کنم که کاری به اونا نداشته باش. من تنها فرد خیانتکارم، این هیچ ربطی به اونا نداره. اونا... اونا بی‌گناهن!»

وان‌یان‌ شو به آرامی بلند شد، هاه، وقتش بود که از این رویای ناممکن بیدار شود. آخرش باز هم تنها چیزی که در قلب سو سو بود فقط مردم چی کبیر بودند. اما برای او، عشق همیقی که نسبت به سو یی داشت با خیانتی بی‌رحمانه پاسخ داده شد.

انگار که روحش را از دست داده باشد با قدم‌هایی سفت و خشک، به سمت صندلی بزرگ مرمرین حرکت کرد. قلبش مملو از نفرت بود؛ نفرتش به قدری بزرگ بود که حس می‌کرد حتی اگر وحشیانه‌ترین روش‌ها را هم برای مجازات مرد مقابلش به کار ببندد، آن شیطانی که در قلبش متولد شده بود هیچ‌وقت تطهیر نمی‌شود.

به‌نظر می‌رسد که واقعا یک اتفاق ساده برای تولد نفرت از عشق کافی باشد. غرق در ناامیدی، بر روی صندلی نشست. می‌توانست درون آینه ببیند که یک سایه از پشت به او نزدیک می‌شود¹. بدن سو یی به سفیدی برف بود و موهای بلند ابریشمینش بر روی سینه و کمرش پخش بود و به او جذابیتی محسورکننده می‌بخشید که به فریبندگی و اغواگری روح روباه² بود.

(1- آینه‌های قدیمی از برنز ساخته میشدن و مثل الان بازتاب واضحی نداشتن.
2- روح روباه شیطانی اغواگر تو اساطیر چین. معمولا جنسیت روح روباه مونثه ولی نه همیشه.)

«اگر واقعا می‌خوای نفرتم رو روی مردمت خالی نکنم، پس باید زنده بمونی، اینجوری اینجا می‌تونی به جای اونا تمام نفرتی که دارم رو دریافت کنی.» او بلند شد و به سردی رو به خدمتکاران قصر که آنجا بودند گفت: «صبح شده، کمکش کنید لباس بپوشه... لباسی که مناسب جایگاه الانش به عنوان یه مجرمه. آخرین فرصت محبتی که نسبت بهش داشتم حالا دیگه تموم شده.» وقتی حرفش تمام شد، دیگر به سو یی نگاه نکرد. با قدم‌هایی سنگین به دنبال هم، از حمام بیرون رفت.

_______________________________
ووت و کامنت یادتون نره~🍁

لینک چنل:
ChineseBL

War Prisoner / Persian TranslationOù les histoires vivent. Découvrez maintenant