⌊☠من نمیخوام بمیرم_Ch¹⁵☠⌉

3.1K 1K 864
                                    

کش و قوسی به بدن خسته‌اش داد و با لبخندی که از فکر کردن به چانیول روی لبش شکل گرفته بود لباس‌های کریس رو تا کرد. به لطف خالی بودن خوابگاه میتونست بدون ترس و استرس لبخند بزنه و خاطراتی که هنوز خیلی از رخ دادنشون نمی‌گذشت رو مرور کنه.

از همون روز اول پی به شجاعت چانیول برده بود اما فکر نمی‌کرد انقدر دیوونه باشه که تو مکان عمومی با صدای بلند وادار به اعترافش کنه.بزرگ‌ترین دیوونگی زندگیش چی بود؟ خوابیدن با معلمش؟! دیوونگی بزرگی بود اما به دیوونگی امروزش با چانیول نمی‌رسید. اعتراف با صدای بلند وسط یه پارک شلوغ و بوسه‌ی وسط کافه. کدوم دیوونگی بزرگ‌تر بود؟

فکر کردن به بوسه‌ی امروز طعم تلخ اسپرسو رو تو دهنش پخش و رایحه‌ی تلخ و گزنده‌ی اسپرسو رو براش زنده کرد. قهوه‌ای وجود نداشت ولی انگار مغزش برای فریب قلب هیجان‌زده‌اش دست به کار شده بود و تا دو طرف لبش رو تا آخرین حد ممکن بالا نمی‌برد قصد تموم کردن این توهم تلخ و شیرین رو نداشت. زبونش رو روی لبش کشید و لبخندش رو بلعید. اون بوسه شیرین‌ترین تلخی زندگیش بود. شیرینی‌ای که به دست آوردنش رو مدیون این ساختمون قدیمی و مرموز بود که اگه وجود نداشت هیچ وقت با چانیول آشنا نمیشد.

چانیول شبیه مرد ایده‌آلش نبود، انقدر پولدار نبود که از ثروت بی‌نیازش کنه و قدرتی نداشت که از جهنمی که توش دست و پا میزنه نجاتش بده. چانیول شخصی بود که با دست خالی بهش جنگیدن یاد می‌داد. از جهنم بیرونش نمیکشید ولی انگیزه‌ی نابود کردن جهنم رو پیشکش اراده‌ی به خواب رفته‌اش می‌کرد.

انگار این پسر وارد زندگیش شده بود تا به زندگی سیاه و رنگ و رو رفته‌اش رنگ زندگی بپاشه و دستش رو بگیره و از دالان تاریکی که توش گم شده بیرونش بیاره.

لباس‌های تا شده رو تو دستش گرفت و وارد اتاق کریس شد. تختِ بهم ریخته و لباس‌هایی که آشفته از چمدون گوشه‌ی تخت بیرون زده بودن فضای دلگیر اتاق رو غیرقابل تحمل‌تر می‌کردن و پرده‌هایی که تا انتها کشیده شده بودن نه به تیغه‌های خورشید اجازه‌ی ورود به اتاق میدادن و نه نور لامپ‌های کم سوی کوچه.

لباس‌های کریس رو مرتب روی تختش گذاشت و موقع بیرون اومدن از اتاق خرده‌های چیپسی که همه جای زمین به چشم میخورد به کف پاش چسبید. همینطور که با اخم خرده‌های چیپس رو از کف پاش جدا می‌کرد زیر لب به جونمیون فحش داد و می‌خواست وارد اتاق خودشون بشه که در واحد باز شد و چانیول به سرعت خودش رو داخل واحد پرت کرد.

-بکهیون.

متعجب چند قدم سمت چانیول که نفس نفس می‌زد رفت و قبل از اینکه چیزی بپرسه چانیول نگران پرسید:

-حالت خوبه؟ آسیب دیدی؟

نفس نفس زدن چانیول و لحن نگرانش انقدر متعجبش کرد که فقط تونست با تکون دادن سر، خوب بودن حالش رو تایید کنه و زمزمه کنه:

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt