༺ یک سال قبل ༻
-چرا اومدی؟ بهت گفتم خودم میام، مادرت از اینکه اینجا باشی خوشش نمیاد.
پیرمرد ساده دل هنوز مثل گذشته ترسو بود و از مادرش حساب میبرد و ترس، انقدر عقلش رو از کار انداخته بود که نمیتونست به این نتیجه برسه که اگه دهنش رو ببنده هیچکس نمیفهمه امروز کی مهمون ناخوندهی خوابگاه شده. لبهاش به دو طرف کش اومد و با نوک انگشت چند ضربه به آکواریوم کوچیک هیونسوک زد تا توجه پسرهای سیاه و خوش اشتهاش رو جلب کنه و جواب داد:
-تمومش کن. دیگه نه من اون پسر بچهی مریضم و نه تو پرستار بچه.
میتونست صدای نیشخندی که هیونسوک تو دلش زد رو بشنوه و حرفهایی که جرأت بیانش رو نداشت پیش بینی کنه. به گلهای کاغذیای که تو گلدونهای جدید، پشت پنجره ردیف شده بودن نگاه کرد و بدون اینکه چشم از گلدونها برداره یه دسته اسکناس از کیف پولش بیرون کشید و روی میز گذاشت:«سر خرید گل خسیس نباش، گلدونهای من به کود با کیفیت نیاز دارن نه یه مشت گل آشغال کاغذی.»
هیونسوک نمیدونست چرا سهون به جای اینکه نصف این پول رو بده و کود آماده تهیه کنه ازش میخواد گل بخره و خشکشون کنه تا تبدیل به کود بشن، تنها چیزی که ازش اطمینان داشت این بود که حتما یکی از دلایل سهون به زحمت انداختن خدمتکار وفادارشه. کلافه نفسش رو بیرون فرستاد و با لحنی که حس گول زدن یه بچه رو به سهون میداد از بین دندونهای قفل شدهاش گفت:
-اطاعت میشه قربان. شما با خیال راحت برگردید سر زندگیتون من تضمین میکنم گلهایی که بعد از خشک شدن به عنوان کود پای گلدونتون میریزید از با کیفیتترین گلها تهیه شده باشن و ماهیهاتون خوب رشد کنن.
در واحد رو براش باز کرد و چشم چرخوند تا کسی تو راه پله نباشه. با دست به بیرون اشاره کرد و کمر خم کرد تا احترامش رو به پسری که از خودش خیلی کوچیکتر بود نشون بده.
-میتونی بری.
سهون روی مبل نشست و پای راستش رو روی پای چپش انداخت. عادتش بود، از بچگی خلاف حرف هیونسوک عمل میکرد تا با نگاه کردن به قیافهی پر حرص کسی که جرأت خالی کردن حرصش رو نداشت خودش رو سرگرم کنه. اون زمان که والدینش یه کمکپرستار رو از آسایشگاه روانی برای مراقبت ازش به خونه آوردن که بیست و چهار ساعته ازش مراقبت کنه تا دست به کار احمقانه نزنه، هیچ چیزی به اندازهی دیدن خشم فروخفتهی کمکپرستار سرگرمش نمیکرد.
هیونسوک نمیذاشت تو حیاط قدم بزنه، بعد از پیدا شدن جسد یکی از گربهها تو محوطهی خونه، اجازهی نزدیک شدنش به گربهها رو نمیداد و حتی بهش اجازه نمیداد برنامهای که هر پنجشنبه درمورد آناتومی انسان از تلوزیون پخش میشد رو تماشا کنه. اون هم در ازاش با سرپیچی کردن از خواستههای هیونسوک و حرص دادنش باهاش بیحساب میشد.
ESTÁS LEYENDO
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...