⌊☠فریاد بزن، حتی در اعماق دریای خون_Ch⁴⁵☠⌉

2.7K 923 1K
                                    

یک ساعتی میشد که روی صندلی گوشه‌ی خوابگاه نشسته بود و تصمیمش رو سبک سنگین می‌کرد. از آخرین باری که بلادی رو دیده بودن تقریبا یک روز و نیم می‌گذشت و دیروز باید برای گزارش دادن این اتفاق به اداره‌ی پلیس می‌رفتن اما این کار رو نکردن.

برای رفتن به اداره‌ی پلیس تردید داشت. ممکن بود براشون دردسر درست بشه، ممکن بود جونشون به خطر بی‌افته. کسی که می‌تونست انقدر بی‌رحمانه مینجی رو 15 سال تو بدترین شرایط حبس کنه، توانایی زجر کش کردن اون‌ها رو هم داشت.

حرف هیون سوک رو به خاطر آورد که عاجزانه می‌گفت از این خوابگاه برن. شاید حق با هیون سوک بود و باید اینجا رو ترک می‌کردن. به بکهیون که مسواک به دست از دستشویی بیرون اومد لبخند بی‌رمقی زد و کف دستش رو به رون پاش کوبید.

-بیا اینجا.

از گره خوردن ابروهای بکهیون، لبخند تلخش عمیق‌تر شد و زمزمه کرد:

-بعد از دعوای اون شب حتی بلادی هم فهمید ما با هم رابطه داریم. چیزی برای مخفی کردن باقی نمونده.

چشمش رو بست تا بلکه با روی هم گذاشتن پلک‌هاش، سوزش چشمش کمتر بشه و سنگینی وزن بکهیون رو روی رون پاش حس کرد.

-امروز باید هرطور شده بریم اداره‌ی پلیس. مینجی تو وضعیت بدی زندگی می‌کنه.

چشم‌های خسته‌اش رو باز کرد و نگاهش رو تو صورت بکهیون گردوند. از موهای نم‌داری که تیغ تیغ شده به پیشونیش چسبیده بودن تا چشم‌های کوچیک و سیاهش و لب‌های باریک رنگ پریده‌اش، همه رو جوری از نظر گذروند که انگار میخواد جزء به جزءشون رو توی ذهنش ثبت کنه. لب‌هاش رو از هم فاصله داد و با صدای گرفته، سخت‌ترین تصمیم زندگیش رو به زبون آورد.

-بیا بیخیال همه‌ی چیزهایی که دیدیم و پشت سر گذاشتیم بشیم و از اینجا بریم.

تغییری تو چهره‌ی بکهیون به وجود نیومد؛ در سکوت بهش نگاه می‌کرد انگار منتظر بود هر لحظه پسر مقابلش دهن باز کنه و توضیح بده.

-از خواهرم پول قرض می‌گیرم تا یه اتاق کوچیک رو برای یک سال کرایه کنیم. یه کار پاره وقت پیدا می‌کنم و کم کم بدهی رو بهش برمی‌گردونم.

-پس مینجی چی میشه؟ میخوای چشمت رو روی مینجی ببندی؟

بکهیون عصبانی حرف نمی‌زد اما لحنش مملو از سرزنش بود. لحن بکهیون آزارش می‌داد و به عذاب وجدانی که تمام شب برای سرکوب کردنش بیدار موند لگد می‌زد. چشم‌هاش رو بست و سرش رو به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت:

-وقتی جا به جا بشیم از یه کیوسک تلفن عمومی با پلیس تماس می‌گیریم.

لغزش نوک انگشت‌های بکهیون رو روی صورتش حس کرد.

-تو چانیولی؟! همون آدم خوش قلبی که مهربونی بیش از حدش باعث میشد به واقعی بودن رفتارش شک کنم؟! همونی که بیشتر از همه مشتاق بود بدونه طبقه‌ی بالا چه خبره؟ نه، نیستی!

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Donde viven las historias. Descúbrelo ahora