حلقهی انگشتهاش رو دور چوبی که به دست گرفته بود محکم کرد و پشت سر چانیول با احتیاط جلو رفت. اون سایهی مرموز با هر قدمی که به جلو برمیداشتن کمرنگتر میشد و صاحب سایه به آرامی عقب نشینی میکرد. چانیول زیر بازوی تائو رو گرفت تا بهش تو بلند شدن کمک کنه و با ابروهای به هم گره خورده در حال نزدیک شدن به در بود که سایه به سرعت از بین رفت و صدای دویدن تو راهپله به گوششون رسید.
چانیول بازوی تائو رو رها کرد و از اتاق پشت شومینه بیرون دوید تا شخصی که تا چند لحظه قبل پشت شومینه ایستاده بود رو ببینه اما دیر رسید. کسی پشت شومینه نبود.
☠༻
شب درازی بود. بارون میبارید اما نه به شدت چند ساعت قبل و باد به مقصد دیگهای سفر کرده بود. نه صدای پیانو به گوش میرسید و نه جیغ و نالهی زنی که زبون حرف زدن نداشت، فقط صدای آرامش بخش بارون موسیقی بیکلام شب عجیبشون شده بود و تیکتاک ساعت.
به قطرههای بارون که پشت شیشه نشسته بودن خیره شد و با ذهن مشغول، سرسره بازی قطرههای بارون روی شیشهی سرد اتاقشون رو تماشا کرد. همه چیز عجیب بود و سوالهای ذهنش تمامی نداشت. اسم اون زن، عجیب آشنا بود و حاضر بود شرط ببنده اسمش رو جایی شنیده ولی به خاطر نمیآورد کی و کجا این اسم به گوشش خورده. اتفاقات امشب و چیزی که هر سه نفرشون به چشم دیدن چیز سادهای نبود که بشه ازش به راحتی گذشت و باید سرنخها رو جمع بندی میکرد و فردا بعد از مشورت با بچهها به ادارهی پلیس برای ثبت شکایت میرفت.
راز پشت قطعههای پیانو با لال بودن گومینجی توجیه میشد اما پیغامهای پشت گلدون...
اون بخش از پیغامها که با خون نوشته شده بود با چیزی که امشب دید قابل توجیه بود اما چیزی که باعث مشغول شدن ذهنش میشد راه رسیدن نامهها به داخل گلدون پشت پنجره بود! اون نامهها چطور سر از پشت پنجره در میآوردن؟! گو مینجی کی بود؟ چرا پشت شومینه حبس شده بود؟! کی حبسش کرد؟! تو این ساختمون چه خبر بود؟!
-من نمیتونم تنها بخوابم. یکیتون... یکیتون بیاد رو تختم... دارم دیوونه میشم.
با شنیدن صدای تائو چشم از پنجره برداشت. صدای تائو میلرزید و لرزش بدنش حتی تو اتاق نیمه تاریک هم مشخص بود. قبل از اینکه چیزی بگه بکهیون از روی تخت بلند شد و درحالی که روی تخت تائو دراز میکشید گفت:
- کنارت میمونم تا خوابت ببره.
امشب ابرکش قرار بود روی تخت تائو تا صبح سر کنه و کنار یکی دیگه بخوابه. آتش حسادت رو که داخل قلبش شعله میکشید حس میکرد و دودش تو ریههاش میپیچید و اجازه نمیداد نفس بکشه. میدونست حسادت تو این شرایط احمقانهترین رفتار ممکنه اما قلبش از عقلش حرف شنوی نداشت. هر چقدر عقلش میگفت «بین تائو و بکهیون چیزی نیست پس لزومی نداره عصبانی بشی و حسادت کنی»، قلبش نشنیده میگرفت و آتش حسادت تو قلبش شعلهورتر میشد.
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...