⌊☠پیانو_Ch⁴☠⌉

3.3K 1.1K 249
                                    

چرخه‌ی زندگی پر از اتفاقات و حوادث گوناگونه. یه روز میشه تو خیابون از خوشی با صدای بلند خندید و روز بعد جوری زندگی تو غم و اندوه فرو میره که مغز نقشه‌ی نابودی خودش رو میکشه. شادی رو میشه تو یه زیر زمین کوچیک پیدا کرد و دست غم حتی به آخرین طبقه‌ی بلندترین برج ها هم میرسه. حتی خوشبخت ترین‌ها هم روزی طعم تلخ غم رو چشیدن و غمگین ترین آدم‌ها روزی شاد بودن. غم و شادی بخش جدایی ناپذیر زندگی هر آدمیه و اگه یکی نباشه دیگری بی‌معنی میشه.

بکهیون همه‌ی این‌ها رو میدونست ولی چیزی که ازش سر در نمی‌آورد این بود که چرا همیشه سهمش از زندگی غم و عذابه.نمیفهمید چرا درست زمانی که فکر می‌کرد زندگیش داره به حالت نرمال برمیگرده باید لوهان رو ببینه! اونم درست کنار گوشش، تو واحد بغلی...

نگاه پر تمسخر لوهان رو هنوز به خاطر داشت و کنایه‌ای که پشت نیشخند لوهان بود تو مغزش بهش دهن کجی میکرد. از جهنمی که توش دست و پا میزد به سئول پناه برد تا دیگه هیچکدوم از اهالی اون شهر کوچیک و نفرت انگیز رو نبینه ولی لوهان...

چرا لوهان؟ چرا کسی که زمانی عزیزتر از برادرش بود باید سر راهش قرار میگرفت؟ زیر و رو کردن مغزش برای پیدا کردن جواب این سوال چیزی جز سر درد عصبی براش به دنبال نداشت و حس میکرد مغزش ورم کرده.

-سفارش آمادست بکهیون! ببرش برای میز 13.

بشقاب بزرگ سفید رنگی که تکه گوشت کوچکی وسطش به چشم میخورد رو از دست همکارش گرفت و روی میزبار چرخدار گذاشت و از آشپزخونه‌ی رستوران بیرون اومد. جلیقه‌ی زرشکی‌ای که روی بلوز سفیدش پوشیده بود رو مرتب کرد و با متانت و آرامشی که از شرایط استخدامش بود سمت میز 13 قدم برداشت.

میز بار رو کنار میز 13 متوقف کرد و غذایی که پولش نصف درآمد یک ماهش بود رو جلوی زن میانسالی که تنها پشت میز نشسته بود گذاشت. بوی دیوانه کننده‌ی استیک تو مشامش پیچید و ته گلوش سوزش عجیبی رو حس کرد.

آخرین باری که یک وعده غذای کامل خورده بود رو به خاطر نداشت، کم میخورد و کم خرید میکرد تا با پس اندازی که از کار تو این رستوران لوکس و گرون قیمت درمیاره بتونه یه خونه‌ی کوچیک بخره تا بعد از تموم شدن درسش مجبور نباشه برگرده به جهنمی که ازش فرار کرده. جهنمی که انگار مامور عذابش رو فرستاده بود تا دوباره تو عمق تاریکی و درد فرو ببرتش.

افکار بیهوده رو از ذهنش پس زد و لبخند کم جون و تصنعی‌ای به لب نشوند.

-چیز دیگه‌ای میل ندارید؟

-ممنون میتونی بری.

رفتار محترمانه و لحن دلنشین خانم خوش لباسی که مقابلش بود هر چند کوتاه لبخند رو به لبش آورد و بعد از دور شدن از مشتری سایه‌ی بی‌تفاوتی صورتش رو تیره کرد.

⌊☠ Cursed Hour☠⌉Onde histórias criam vida. Descubra agora