باد پر زورتر از هر زمان دیگهای لای شاخ و برگ درختهای حیاط میپیچید و دست زرد برگ رو از روی شاخ درخت میبرید. آسمون صورت خیس و اشکآلودش رو با برگهای درخت پاک میکرد و تو گرگ و میش هوای صبح، با رعد و برق بیصداش به دل هر بینندهای واهمه مینداخت. شهر غرق خواب بود و آسمون بار عزا به دوش میکشید. کسی چه میدونست، شاید گریهی بیصدای آسمون و سکوت رعد و برق کمکی برای شنیده شدن صدای کسی بود که گوشهای از این شهر فریاد کمک سر میداد.
بوی نم دیوارهای قدیمی و خیس خورده تو فضای بستهی اتاق پخش میشد و سوز و سرمای هوا، چشم گرم چانیول رو به آرومی نیمه باز کرد. چرخید تا بدن سردش رو با در آغوش گرفتن تن گرم بکهیون گرم کنه که یه دنیا هوا تو بغلش جا گرفت. بکهیون نبود.
دستش رو روی تخت کشید تا شاید بکهیون رو کنج تخت درحالی که تو خودش کز کرده پیدا کنه ولی نه. بکهیون هیچ کجای تخت نبود. احتمال داد شاید بکهیون دستشویی رفته ولی خیلی زود به خاطر آورد بکهیون هیچ وقت نیمههای شب تنها از اتاق بیرون نمیره.
مضطرب روی تخت نشست و چند ثانیه گیج و گنگ سرش رو چرخوند تا بلکه بکهیون رو روی زمین ببینه اما هیچ اثری از بکهیون تو اتاق نبود. ضربان قلبش به سرعت بالا رفت و استرس، قدرت تفکر رو ازش گرفت. بکهیون این وقت شب، بیخبر کجا رفته بود؟!
از تخت پایین اومد و به آهستگی از اتاق خارج شد. خیلی طول نکشید که بکهیون رو بیرون اتاق درحالی که روی زمین نشسته بود و زانوهاش رو در آغوش داشت پیدا کرد. به دیوار تکیه داد و دستش رو لای موهای آشفته و شاخ شدهش کشید و حجم عظیمی از هوا رو با آسودگی تو ریه هاش فرو برد.
-چرا اینجا نشستی؟
بکهیون سرش رو به آرومی از روی زانوهاش بلند کرد و چند لحظه به چانیول خیره شد. بغضی که تارهای صوتیش رو میلرزوند رو پشت سکوتش مخفی کرد و سرش رو به چپ و راست تکون داد. چانیول به پاهای درازش حرکت داد میخواست سمت بکهیون بره که انگشت پاش محکم به دیوار برخورد کرد و نفسش از درد برای چند لحظهی کوتاه بند اومد. لپش رو پر هوا کرد و تو مشتش فوت کرد تا صدای فریادش رو کنترل کنه و همینطور که لنگ میزد سمت بکهیون قدم برداشت.
انقدر از نبود بکهیون جا خورده بود که از گذاشتن عینکش غافل شد و دید واضحی از مقابلش نداشت. جلوی بکهیون زانو زد و دستی که روی زانوهاش بود رو جوری که انگار قاصدک رو نگه میداره تو دستش گرفت. دید واضحی از صورتش نداشت اما میتونست گرفتگی و غم توی چهرهاش رو تشخیص بده. بکهیون تو جنگ بود؛ جنگ با خودش، با خاطراتش، با افکارش و حتی با لوهان.
-فکر کردن کافیه، بیا برگردیم تو اتاق.
-تو برو، من یکم دیگه میمونم.
صداش گرفته بود و این صدای آروم و گرفته خبر از طوفانی سهمگین درون قلب بکهیون میداد. کنارش روی زمین نشست و پاهاش رو تو شکمش جمع کرد تا شکل بکهیون بشینه ولی پاهای درازش صحنهای مضحک رو به وجود آوردن. دردی که بکهیون تو زندگی میکشید به هیچ وجه براش قابل لمس نبود و حتی نمیدونست تو گذشتهی سیاه بکهیون دقیقا چه اتفاقی افتاده تا دلداریش بده. در سکوت به مقابلش خیره شد و انقدر صبر کرد تا بکهیون خودش به حرف اومد.
YOU ARE READING
⌊☠ Cursed Hour☠⌉
Romance༻خلاصه؛ پیرمرد مرموزی که تو همسایگی زندگی میکرد میگفت بعد از مرگ اون پیانیست، واحد طبقهی بالا خالی مونده. ولی من هر شب ساعت ۳ نیمه شب با صدای پیانو از خواب میپرم. صدایی که از طبقهی بالا به گوش میرسه. ساعت ۳ نیمه شب... دقیقا همون زمانی که مرگ پیا...